#بازتاب_پارت_64
مشغول درآوردن چوب های ماهیگیری که بهش لانسر میگفتن از تو کیسه ی مخصوصش شد.
_ یادت باشه هرجوابی که بدی باز اینجا چیزی عوض نمی شه.
به قلبش اشاره کرده بود و من بی اختیار زل زده بودم به سینه ی ستبر و شونه های پهنش. به این فکر می کردم که اگه یه روز بابابزرگ نباشه، من میتونم سرمو بذارم رو سینه ی این مرد و بی پروا از دلتنگی هام بگم. اونم منو تو آ*غ*و*ش گرم و حمایتگرش بگیره و بگه نترس من هستم، منی که به هیچ قیمتی حاضر نمیشم از دستت بدم.
میتونستم با اطمینان بار مشکلات ریز و درشت زندگی رو بذارم رو شونه هاشو و از قهرمان این روزای زندگیم انتظار داشته باشم زیر سنگینی این بار خم به ابرو نیاره.
چوب پنبه ی متصل به قلابم شروع کرد به تکان خوردن و منو از فکر و خیال بیرون کشید. حس کردم چیزی داره نخ قلاب رو میکشه.
_ روزبه...روزبه بیا یه چیزی به قلابم گیر کرده.
ازجام بلند شدم و اون با مهارت کمکم کرد نخ قلاب رو جمع کنم.
- همینطور آروم خوبه...نکش، نکش...نخ پاره می شه.
با هیجان خندیدم.
_ فکر کنم خیلی باید بزرگ باشه، بدجوری داره تقلا می کنه.
کمک کرد صیدمو از آب بیرون بکشم اما خب چیزی که درنهایت نصیبم شد فقط لبامو آویزون کرد.
- این که قد بچه قورباغه ست.
با خنده سعی کرد قلاب ریز رو از دهان ماهی در بیاره.
- این کپور دریاییه بی انصاف، بچه قورباغه؟
_ من این چیزا حالیم نیست به عمه و بابابزرگ قول دادم براشون ماهی تازه ببرم.
_ خب اینکه کاری نداره فوقش دست به جیب می شیم و چندتایی می خریم.
چپ چپ نگاش کردم.
- مثلا اسم خودتو گذاشتی ماهیگیر؟ از این زرنگ بازی ها نداریم. زود باش دوتا ماهی چاق و چله برام بگیر.
_ ای به چشم بانو، شما فقط لطف کن یه چایی بریز برای ما بیار زیر این آفتاب از تشنگی هلاک شدیم.
رفتم طرف سبد وسایلمون و فلاسک رو از توش برداشتم. بعد از ناهار عمه زحمت کشیده بود و اینو برامون آماده کرده بود. یه ظرف میوه، چندتا ساندویچ سرد به عنوان عصرونه و فلاسک چای.
گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن، اومدم بهش جواب بدم که لیوان چایی تو دستم سر خورد و یه مقدار کمی ازش رو انگشت شستم ریخت. اونقدری داغ بود که دادمو در بیاره و پوست سفید دستمو برافروخته و قرمز کنه.
روزبه دستپاچه چوب هارو رهاکرد و دوید سمتم.
romangram.com | @romangram_com