#بازتاب_پارت_62
به طرفش برگشتم و تو رودربایستی لبخند زدم.
_ بابا بزرگم تنهاست، دیابت داره و چشماش درست و حسابی نمی بینه.
_ نمی دونم چرا نمی تونم بذارم مث بقیه این فکرای ناجور درمورد خودم تو سرت جولون بده. ازت خوشم اومده پریسا.
صادقانه گفتم:
_ من درموردت هیچ وقت فکر بدی نکردم. فقط ازاون مردک می ترسم، می دونم جنس زیاده خواهیش چیه و تا کجا میتونه پیش بره.
ژاله زیر لب گفت:
_ زن داره، دوتا دختر بزرگ داره، داماد داره، حتی نوه هم داره... همین مهندس توماج رومیگم. یه روزی فکر می کردم اگه هرماه در ازای اون پول بابت ضمانت بازپرداختش بهش چک بدم دارم وجداناً کار درستی می کنم و منتی سرم نیست اما امروز وقتی واسه به اجرا گذاشتن تک تکشون منو تو منگنه قرار می ده که به سن و سالش نگاه نکنم و با دل جوونش راه بیام...
چشمای خیسشو بالا گرفت و نگاه سرزنشگرش زل زد بهم.
_ من اون چیزی نیستم که تو چشماته، بی عرضه تر از اونیم که بلد باشم هر*زگی کنم. اون شب تو رستوران یا جلوی خونه ام نمیدونم چی دیدی اما...اون فقط داشت بازبون خوش تهدیدم می کرد کوتاه بیام و بهش پا بدم. میگفت اگه قبول نکنم چک هامو همین روزا میذاره اجرا و می افتم زندون. اگه من برم زندون، تکلیف امیرعلی و رضا چی میشه؟
یه قطره اشک سرخورد و مسیر مشخصی رو تا زیر چونه اش طی کرد.
_ من فروشی نیستم پریسا.
خم شدم دستشو بگیرم که سریع خودشو کنار کشید و سعی کرد اشکاشو پس بزنه.
_ بهتره بری، تا پدربزرگت نگران نشده.
باحال داغونی از جام بلند شدم و نگاه گذرایی به ژاله و در بسته ی اتاق امیر علی و اون در نیمه باز کناری و جسم تحلیل رفته ی رضا انداختم و بعد به عادت هومن، بی خداحافظی از اون خونه ی قدیمی با در طوسی تو همون کوچه ای که پیچ در پیچ بود و سرکوچه یه چنار تنومند داشت، بیرون اومدم.
قلبم عجیب احساس سبکی می کرد، دوست داشتم تموم مسیر رو تا خونه ی خودمون بدوم و لبخند حتی یه لحظه از رو لبام محو نشه. یه شمع کوچیک تو ذهنم روشن شده بود، یه نور امید تو قلبم جاخوش کرده بود و من حس می کردم هنوز دیر نیست.
روزبه قلاب ماهیگیری رو به دستم داد وگفت:
_ حالا آروم بندازش تو آب.
_ به نظرت با خمیر بربری چیزی گیرمون می یاد؟
با بدجنسی جواب داد.
_ خب تو اگه میذاشتی طعمه،کرم باشه شانسمون بیشتر بود.
باتصورش، صورتم جمع شد.
_ دیگه چی...اصلا حرفشم نزن.
romangram.com | @romangram_com