#بازتاب_پارت_61


عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

که می دیدم مشوش عارف و عامی

ز برق فتنه ی این علم عالم سوز مردم کش

بجز اندیشه ی عشق و وفا ٬محروم

هر فکری در این دنیا ی پر افسانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

به عرش کبریایی ٬با همه صبرخدایی

تا که می دیدم عزیز نا بجایی ناز بر یک ناروا گردیده

خاری می فروشد

گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم

_ تقاضای دوباره ی وام کردم اما موافقت نشد، رفتم با توماج حرف زدم و شرایطمو براش توضیح دادم. راستش وقتی دیدم اونطور با دقت به حرفام گوش می ده و گاهی باهام همدردی می کنه پیش خودم خیال کردم لابد الآن هرطور شده اون وام رو جور می کنه اما چندروز بعد احضارم کرد و گفت هرچقدر تلاش کرد، نشد. داشتم دیوونه می شدم. دیگه راه به جایی نداشتم، پول داروهاشو نمی تونستم تأمین کنم. تو نوبت گرفتنِ کمک از بهزیستی بودیم اما هنوز پرونده مون کامل نشده بود. توماج گفت پول داروهارو از حساب شخصی خودش میده...نمیخواستم قبول کنم اما اگه رضا طوریش می شد خودمو نمی بخشیدم. واسه همین مجبور شدم قبول کنم... هفت ماه تموم تا موقعی که پرونده مون تو بهزیستی تکمیل شه بدون هیچ خواسته و چشم داشتی این پول رو بهم داد. کم کم داشتم باور می کردم که آدمای خوب هم تو این دنیا پیدا می شن...

عجب صبری خدا دارد

چرامن جای او باشم

همان بهتر که او خود جای خود بنشسته و

تاب تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد

وگر نه من به جای او چو بودم

یک نفس کی عادلانه سازشی

با جاهل و فرزانه می کردم

نفس بلندی با آه کشید و من ناخواسته به ساعتم چشم دوختم. بی خبر اومده بودم و می ترسیدم بابابزرگ رو نگران کرده باشم.

_ دیرت شده؟!

romangram.com | @romangram_com