#بازتاب_پارت_60


فکر کردم الآنه که به روم براق شه و دوتا درشت هم بارم کنه اما با غم مبهمی که تو لحن حرفاش بود جواب داد.

_ مجبور بودم، کسی دور و برم نبود که ازش بگیرم. وضع مالی خونواده هامونم یکی از اون یکی بدتر. باید یه چیزی هم دستی بهشون بدم که بدبختیشون گریبان مارو نگیره.

عجب صبری خدادارد

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان

هزاران لیلی ناز آفرین را کوه به کوه

آواره و دیوانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

سراپای وجود بی وفا معشوق را پروانه می کردم

_ خب از کارخونه وام میگرفتی.

سینی رو جلو کشید و فنجون چاییم رو بهم تعارف کرد. توهمون حالت با صدای بلند پرسید.

_ امیرعلی خودت چی؟ عصرونه نمی خوری؟

پسرک از تو اتاقش با تلخی جواب داد.

_ میل ندارم.

لبهای خوش فرم ژاله واسه چند لحظه رو هم فشرده شد اما همه ی تلاششو کرد که ناراحتیش رو نشون نده.

_ صدو هفتاد و پنج تومن از حقوق هفتصدتومنیم در ماه می ره به حساب کارخونه. همون اولش چهارمیلیون ازشون گرفتم.

یه پیش دستی و چنگال کوچیک برداشت و جلوم گذاشت.

ظرف کاکا رو به طرفم گرفت.

- دستپختش عالیه. امتحان کن.

دستشو رد نکردم و با اشتها تکه ای از شیرینی رو به دهان بردم. داشت نگام می کرد و منتظر بود حرفشو تایید کنم. واقعا کاکای خوشمزه ای بود،با لبخندم چشماش برق زد و مشغول شد.

romangram.com | @romangram_com