#بازتاب_پارت_6


نگام به موهای قهوه ای تیره و چهره ی سفیدش بود. پاکت تودستش رو باز کرد و به محتوای برگه خیره شد.

یه چندلحظه همین طور توی سکوت گذشت و من با حس اینکه یه جورایی این ایستادن کنار هم بی دلیله، پاکت رو تو کیفم چپوندم و به طرف پله ها رفتم.

_ فعلا با اجازه

به طرفم خیز برداشت.

- خانوم خانی؟!

رو پله ی دوم یا سوم بودم که به طرفش برگشتم و اون سعی کرد خودش رو بهم برسونه.

_ یه متخصص داخلی خوب می شناسم. اگه بخواین...

باتردید نگاهشو ازم گرفت و سرشو پایین انداخت.

_ راستش این بیماری خونواده ی منو هم درگیر خودش کرده. میتونم درک کنم چقدر بابت این موضوع ناراحتین. این دکتری هم که میخوام بهتون معرفیش کنم کارش حرف نداره. اگه بخواین می شه یه وقت برای پدربزرگتون بگیریم.

تردید توی چشماش به منم سرایت کرد.

_ خب چی بگم؟! بابابزرگ سنش بالاست...

یه خانوم و آقا از کنارمون گذشتن و من به محض قدم عقب گذاشتن، رشته ی کلام از دستم در رفت و بی حواس تو چشماش خیره شدم. اونم همینطور بهم زل زده بود و تو این مکث چندثانیه ای نگاهمون جوری بهم گره خورده بود که باز شدنش از من یکی بر نمی اومد.

آخرشم اون بود که نفس عمیقی کشید و سرتکان داد و کلافه دستاشو تو جیب شلوارش فروبرد و به پایین پله ها خیره شد.

_ دکتر محسنی سرش شلوغه اما اگه من بخوام نه نمی یاره. شماره مو بهتون می دم. فردا یاپس فردا اگه تماس بگیرین بهتون میگم نتیجه چی شد و کی میتونین مراجعه کنین.

باسرخوردگی بی دلیلی لب برچیدم.شاید انتظار داشتم اونم شماره مو الان بخواد. اینجوری خب برای من سخت تر بود که خودم تماس بگیرم. اما به ناچار گوشیمو درآوردم و شماره شو ذخیره کردم.

_ آقای بزرگمهر درسته؟

نمیدونم چرا نخواستم به روی خودم بیارم اونو با نام خونوادگیش می شناسم.

_ روزبه.

سربلند کردم وبا استفهام بهش زل زدم.

_ بله؟!

لبخند دلنشینی کنج لبش جا خوش کرد.

_ اسم کوچیکمه.

romangram.com | @romangram_com