#بازتاب_پارت_5


اونو از تو کیفم در آوردم و دوباره خم شدم که سرم محکم به سرمردی که کنارم ایستاده و ناغافل خم شده بود، برخورد کرد. دستمو رو پیشونیم گذاشتم و با چشمایی نیمه باز عقب کشیدم. صورتم از درد جمع شده بود و اون مرد خجالت زده مدام عذرخواهی می کرد.

_ وای تورو خدا ببخشید اصلا حواسم نبود.

سعی کردم جوابش رو بدم.

_ نه خواهش می کنم. تقصیر منم...

سربلند کردم و باقی حرف تو دهنم ماسید. نگام تو چشمای آشناش خیره موند و ذهنم سریع شروع به یادآوری کرد. لبخند گرمی روی لبش نشست و با لحن آشنایی پرسید.

_ سلام خانوم خانی حالتون چطوره؟ پدربزرگ خوبن؟

میشناختمش درست به اندازه ی هشت ماهی که از انتقالش به اون شعبه ی بانک تو خیابون شریعتی میگذشت. ومن اول هرماه برای گرفتن حقوق بازنشستگی بابا بزرگ به اون مراجعه می کردم. اولین بار که دیدمش همین لبخندهای صمیمانه اش باعث جلب توجهم شد. باهمه ی مراجعین همینقدر گرم و محترمانه برخورد می کرد. همین اخلاق خوب و درکنارش اون چهره ی معصوم و دلنشینش باعث شده بود گاهی از سر تفنن بهش فکر کنم. حتی یه جورایی همین فکرها وادارم کرد بخوام تو اون بانک حساب باز کنم و خوب یادمه اون روز کلی سربه سرم گذاشت و بابت مقدار قابل توجه حسابم شوخی کرد.

من اما هیچ وقت اعتراف نکردم بیشتر اون پول رو از عمه شکوفه که پایه ی شیطنت هام بود قرض گرفتم و دوهفته بعد پول رو به حسابش کارت به کارت کرده بودم. حسابی که مدام از جانب کامران شوهرش چک می شد و این چک شدن در برابر همه ی زندگیش که زیر ذره بین اون مرد بود، چیز عجیب و غیرقابل باوری به نظر نمی رسید.

_ ممنونم. بابابزرگ هم خوبن. شما چطورین؟

هیچ وقت احوالپرسی مون از این محدوده فراترنمی رفت. من از زندگی خصوصیش چیزی نمی دونستم و اون هم اگه اطلاعاتی ازم داشت شاید در حد همون فرمی بود که برای بازکردن حساب پرکرده بودم.

_ ممنون خوبم. بفرمایین.

تعارف کرد فیشم رو تحویل بدم و اون دختر که از برخورد اتفاقی چندلحظه پیش ما هنوزم لبخند به لب داشت، دست دراز کرد تا فیش اون رو هم بگیره.

_ آقای بزرگمهر؟!

_ بله. نتیجه ی آزمایش سام بزرگمهر رو میخواستم.

_ یه لحظه.

خم شد و تو جعبه کنار دستش پاکت هارو بررسی کرد و بلاخره دوتاشو بیرون کشید.

_محمدتقی خانی؟

سرتکان دادم و دست پیش بردم که پاکت رو ازش بگیرم. آقای بزرگمهر هم پاکتش رو گرفت و همزمان بدون هیچ تصمیمی هم قدم شدیم. حین اینکه پاکت رو باز می کردم، از آزمایشگاه بیرون اومدم و سریع چشمام رو نوشته های لاتین جواب آزمایش چرخید. با ناامیدی زمزمه کردم.

_ خدای من سیصد و چهله. چرا این لعنتی پایین نمی یاد؟

_ قندشون؟!

با بغض مهارنشدنی سرتکان دادم و اون سربه زیر گفت:

_ پس آقای خانی هم دیابت دارن.

romangram.com | @romangram_com