#بازتاب_پارت_4


همیشه بزرگترین ترسم تنهایی بوده. اینکه اگه یه روز بابابزرگ نباشه من باید چیکار کنم؟ کوچیک که بودم این ترس ناچیز و کمرنگ بود چون بابابزرگ اونقدر تو نگام اقتدار و صلابت داشت که از هیچی نترسم اما حالا که بیست و هفت سالمه این ترس عمیق شده و تنهایی عجیب رو زندگیم و دنیای کوچیکم سایه انداخته.

ناخودآگاه دستامو ب*غ*ل کردم و قدم هامو بلند تر برداشتم. انگارکه بخوام از این فکر و وهم تکراری فرار کنم. برای توقف تاکسی زرد رنگی که تومسیر بود، دست تکان دادم و اون بلافاصله نگهداشت.

_ صیقلان.

سرتکان داد و سوار شدم. چندمتر جلوتر یک زن و دوبچه ی کوچیک هم سوار شدند. نگام به جعبه های کفشی که دست زن بود و با اخم به مسیر روبرو چشم دوخته بود، خیره شد. دوتا دختر بچه ای که همراهش بودن به طرز ناشیانه ای روسری شون رو زیر گلو گره زده بودن و موهای چرب و به فرق سر چسبیده شون از زیرش پیدا بود. دختر بچه ی بزرگتر داشت گوشه ی ناخنش رو می جوید و هر از گاهی به مادرش زل می زد.

زن برگشت و با لهجه ای که برام غریبه بود رو به دختر بزرگتر گفت:

_ میگی چهل و هشت تومن بود، چهل و پنج تومن خریدیم.

دختر سرتکان داد و زن با تشر گفت:

_ یادت نره ها. حوصله ی داد و بیدادش رو ندارم.

بچه کوچیک تر به طرفش برگشت و بی هوا پرسید.

_ من چی بگم؟

زن نیشگونی ازبازوش گرفت و با حرص لب زد.

_ تو لازم نیست چیزی بگی. اگه پرسید بگو نمی دونم.

برای اینکه لبخند تلخمو ازش پنهون کنم سرمو برگردوندم و از پنجره ی سمت خودم به خیابون خیس و برگ های سبز روشن درختا و عبور تند و بی توجه آدما زل زدم. سعی کردم فکرمو از دروغ زن و دلیلی که براش داشت دور کنم.

سرمیدون صیقلان پیاده شدم و تا خود چهارراه میکاییل رو قدم زنان رفتم. تقریبا یه ده دقیقه ای به هفت مونده بود که از پله های آزمایشگاه بالا رفتم. وارد سالن شلوغش شدم و نگامو از جمعیت منتظر گرفتم و م*س*تقیم به سمت پیشخوان و متصدی که دختر جوون ریز نقشی بود رفتم.

درحالیکه دنبال فیش توی کیفم می گشتم به طرف دختر که پشت حفاظ شیشه ای پیشخوان نشسته بود، سرخم کردم.

_ سلام خانوم برای گرفتن نتیجه ی آزمایش اومدم.

باصدای تودماغیش پرسید.

_ اسمتون؟

_ خانی هستم.

تومانیتور روی میز زل زد و با موس که زیر دستش بود رو گزینه ای کلیک کرد.

_ فیش همراهتونه؟

_ بله یه لحظه.

romangram.com | @romangram_com