#بازتاب_پارت_3


_ برو خیالت راحت.

با اینکه حرصم گرفته بود اما پابه پاش خندیدم و زیر لب دیوونه ای نثارش کردم.

داشتم تو ایوون یه لنگه پا کتونی هامو می پوشیدم که از پنجره ی اتاق بابابزرگ صدام زد.

_ داره نم نم، بارون می باره بیا سوییچو بگیر با ماشین من برو.

نگاهی به آسمون ابری انداختم.

_ بارونش تند نیست. خودم می تونم برم.

شونه بالا انداخت و از پنجره فاصله گرفت.

_ هرجور مایلی.

کیفم رو برداشتم و از پله ها پایین دویدم.

_ من رفتم خداحافظ.

جواب هیچ کدومشون به گوشم نخورد. درو که پشت سرم بستم نگاهی به کوچه ی تقریبا باریکمون انداختم. بوی تند فاضلاب تو بینیم پیچید و حالمو بهم زد. سعی کردم نادیده بگیرمش و بی خیال ازش بگذرم. تو چاله های کوچیک درست شده از آسفالت درب و داغون کوچه، آب جمع شده بود. یاد بچگی هام افتادم وقتی که با چکمه های خزدار عروسکیم تو راه مدرسه پا تو همین چاله ها میذاشتم و با چترقرمزم از زیر ناودون ها رد می شدم وکلی آب اینور و اونور می پاشیدم.

بی صدا خندیدم و با آرامش از کنار همون چاله ها و خاطرات کودکیم رد شدم.

خونه ما نزدیک پل زرجوب و رودخونه ی بزرگش بود. یه جایی تقریبا وسط شهر، مابین بافت فرسوده و ساکنین قدیمی که داشت. اینجا همه همدیگه رو می شناختن حتی اگه تموم ارتباطشون درحد یه سلام و علیک بود.

ازکنار سوپرمارکت سرکوچه گذشتم و واسه بابایِ مرتضی که صاحب اون مغازه بود، سرتکان دادم. پسربچه ها داشتن با سرو صدا دنبال یه توپ چهل تیکه ی کهنه می دویدن و بی توجه به بارونی که می بارید، سرگرم بازی بودند.

سرپل که رسیدم تازه چشمم به دوره گردهایی افتاد که هر روز همینجا بساط می کردن. از خیار و گوجه گرفته تا باقالی و سیرو میوه های هرفصل رو که به بازار می اومد روی گاری شون می فروختن.

به اولین گاری که همیشه ی خدا با یه سماور بزرگ و کلی استکان و قوری بند زده ی گل سرخی رو پل می ایستاد و به عابرین چای می فروخت خیره شدم. میخواستم مطمئن شم که هنوزم همونجاست و کسی جرات نکرده جاشو بگیره. این گاری نعیم خُله بود. البته این اسمی بود که دیگران بهش می گفتن وگرنه واسه من اون مرد سبزه ی چاق با شکم براومده و ابروهای بهم پیوسته و ته ریش نامنظم هنوزم همون نعیم همبازی با مرام بچگی هام و تنها پسر اکرم خانوم بود. یادمه کوچیک که بودیم همش میگفتم اگه بزرگ شم با نعیم عروسی می کنم اما چند سال بعد وقتی یه از خدا بی خبر با موتورش زد به این بنده خدا و عقلشو زایل کرد و زندگی شون بهم ریخت، اون رویا و آرزو هم عینهو تخم مرغ شانسیِ پوچ شد.

آه سنگینی کشیدم و سربلند کردم تا ببینم کجاست اما با دیدنش که یک مشت باقالی سبز تو دست گرفته و با دست دیگه کش شلوارش رو داشت تا نیفته و به سرعت روی پل می دوید، چشمام گرد شد. دیدن نعیم با اون هیکل گرد و قلمبه موقع دویدن واقعا خنده دار بود.

یکی از دوره گرد ها که احتمالا بساط باقالی مال اون بود، دنبالش می دویدو بد و بیراه می گفت.

رسیدم به گاری ها و با خنده به نعیم زل زدم که مثل بچه ها جیغ می کشید.

_ نمی دم مال خودمه. میخوام بپزم مردم بخورن. هواسرده.

تو زم*س*تون معمولا کناربساط چاییش باقالی پخته هم می فروخت و فکر می کنم به هوای همون کار از بساط اون مرد باقالی برداشته بود. یه چند نفری مداخله کردن و قضیه ختم به خیر شد اما من نتونستم جلو خنده مو بگیرم.

می دونستم اگه این ماجرا رو واسه بابابزرگ و هومن تعریف کنم، اونام کلی می خندن. نعیم همیشه سوژه ی خنده ی خونه ی ما بود. خونه ای که اگه توش صدای بابابزرگ، اومدن و رفتن های هومن و رسیدن جمعه و سرزدن عمه شکوفه نبود، من توش دق می کردم.

romangram.com | @romangram_com