#بازتاب_پارت_2


بابا بزرگ با شوقی که نمی تونست تو صدای لرزونش پنهون کنه ، گفت:

_ بلاخره اومد.

خوب می دونستم چقدر این روزا از بودن هومن کنارمون خوشحاله و این فقط به نگرانیش بابت معروفی محدود نمی شد. نمی تونستم تو دوسه جمله دلیل این خوشحالی رو توصیف کنم. آدم باید با خود هومن روبرو شه و از نزدیک بشناسدش تا درک کنه چرا واسه من و بابا بزرگ اینقدر حضورش مهم و باارزشه.

درو که باز کردم یه بسته لواشک لقمه ای جلوی صورتم در حال تاب خوردن بود. لبخند که رو لبام نشست, چشماش برق زد. دست دراز کردم و با شیطنت مهارناپذیری بسته ی لواشک رو تو هوا قاپیدم.

_ علیک سلام پریسا خانوم.

طعنه ی کلامش با لحن شوخی که داشت باعث شد به خنده بیفتم.

_ سلام بیا تو.

تو چارچوب در سرک کشید.

_ دیر که نکردم؟!

_ خیلی وقته منتظرته.

کفشاشو درآورد و اومد تو. تازه اونموقع بود که متوجه ظاهرم شد.

_ جایی میخوای بری؟

_ پشت تلفن که گفتم باید برم آزمایشگاه.

_ الآن؟!

سرخم کرد و نگاهی به ساعتش انداخت. نگاهمو از صورت اصلاح شده و موهای مرتبش گرفتم و به کیفم که تو دستام بود، دوختم. میخواستم چک کنم ببینم فیش رو برداشتم یا نه.

_ متصدی آزمایشگاه گفت هفت بیا.

بابابزرگ صداش زد.

_ هومن جان اومدی؟

_ آره دایی الآن می یام پیشتون.

شرمنده نگاهش کردم.

_ یه دوساعت حواست بهش هست تا من برم و برگردم؟ باید تا چهارراه میکاییل برم.

خم شد و با بدجنسی پرهای روسری مو سفت کشید و گره شو کنار گوشم زد.

romangram.com | @romangram_com