#بازتاب_پارت_1


روبالشی ها رو در آوردم و لابلای ملحفه های گلوله شده ی توی سبد چپوندم. جلوی تخت خم شدم و پنجره ی کشویی اتاق رو کمی باز کردم تا هوای دم گرفته و خفه ی اونجا عوض شه. زیر چشمی نگاهی به بابابزرگ انداختم و بی اختیار لبخند محوی رو لبم نشست.

رادیوی کوچیکش رو گرفته بود نزدیک گوش های سنگینش و داشت ریز و بی صدا می خندید. این روزها همه ی دنیاش خلاصه شده بود تو اون رادیو و این اتاق دم گرفته و حضور گاه به گاه من که سالها بود همخونه ی این پیرمرد بودم.

خب اون اوایل اینجوری نبود. یعنی تا وقتی که اون دیابت لعنتی باعث قطع شدن پای چپش و رفتن سوی چشماش نشده بود همه چیز خیلی خوب پیش می رفت. من و اون تو این خونه خاطرات قشنگی داشتیم، روزای خوبی رو پشت سر گذاشته و از این با هم بودن راضی بودیم.

یادمه وقتی عمه شکوفه ازدواج کرد و جمع سه نفره مون شد دو نفر, حس کردم خیلی تنهام اما بابابزرگ نذاشت این حس بد زیاد دووم پیدا کنه. اون همیشه بهونه ای واسه خوشحال کردنم داشت.

نمی دونم چند تا بچه تو این دنیا همچین تجربه ای رو داشتن؛ اینکه تو خونه ی پدربزرگ و مادربزرگ و زیر چتر حمایت اونا زندگی کنن و بزرگ شن. اما من از این نوع زندگی نه تنها گله ای ندارم که برعکس خشنودم. بابابزرگ نمی گم جای نداشته هامو برام پر کرد ولی خیلی از داشته های امروزمو مدیون محبت اونم. چیزی که هیچ وقت تو خونه ی سودابه مادرم بهش نمی رسیدم.

مهم ترین داراییم همین آرامشه که عجیب تو این خونه ی قدیمی درست وسط شهر و لابلای کوچه های باریک و خیابون های شلوغ و پر رفت و آمدش حس می کنم.

نسیم خنکی صورتمو نوازش کرد و با تصور اینکه بعد اون بارون تند و سیل آسای بهاری این هوای مطبوع جون می ده واسه قدم زدن، از پنجره فاصله گرفتم و سبد ملحفه ها رو از روی تخت برداشتم.

سر راهم ژاکت رنگ و رو رفته ی بابا بزرگ که بافت های ریز لوزی شکل داشت و گوشه ی آستین راستش در رفته بود، از رو ویلچرش برداشتم و رو شونه های خمیده و لاغرش انداختم. با این حرکتم سر بلند کرد و به نقطه ی نامعلومی خیره شد و لبخند زد.

_ سردم نیست.

دیگه دندونی به اون صورت تو دهانش نمونده بود؛ واسه همین حرف زدنش نامفهوم و گنگ به نظر می رسید. اگه این بیماری کذایی نبود با پس انداز مختصرم براش دندون مصنوعی میذاشتم.

_ این هوا آدمو گول می زنه بابابزرگ. می ترسم بچایی.

رادیوش رو پایین آورد و کنار تشکچه ی پارچه کشمیری یادگار مامانبزرگ گذاشت.

_ هومن امروز نمی یاد؟

حین اینکه از اتاق بیرون می رفتم به ساعت قاب چوبی روی دیوار توی هال خیره شدم.

_ دیگه الآن پیداش می شه.

باحس اینکه ازش دورم صداش رو بالا برد.

_ اینو به خودشم گفتم، از وقتی به جای معروفی کمک حالمون شده خیالم راحته. نمی دونم چرا از اون مردک هیچ خوشم نمی اومد.

لبخند تلخی زدم و سبد ملحفه ها رو کنارماشین لباسشویی گذاشتم. تو این مورد با بابابزرگ هم عقیده بودم. منم از اون مردک به اصطلاح پرستار نه تنها خوشم نمی اومد که حالمم بهم می خورد. درست مثل این بوی گند فاضلاب که بعد اون بارون تند بلند شده بود و آقای ادراکی همسایه ی دیوار به دیوارمون بااطمینان می گفت از چاه فاضلاب پرشده ی خونه ی ماست.

ازجام پا شدم و با بینی چین خورده و صورت درهم ، پنجره ی آشپزخونه رو بستم. باید ساعت هفت خودمو به آزمایشگاه می رسوندم و نتیجه ی آزمایش بابا بزرگ رو می گرفتم. سر راهم نون شیرمال و توت خشک می خریدم و قبض های آب و برق رو از عابر بانک نزدیک خونه پرداخت می کردم. این تقریبا برنامه ی آخرین پنج شنبه ی هر ماهم بود.

ملحفه ها رو که داخل ماشین انداختم و روشنش کردم، سریع از جام بلند شدم و بعد گذشتن از هال کوچیک و جمع و جور خونه وارد اتاقم شدم تا لباس بپوشم.

پنجره ی این اتاق هم چسبیده به اتاق بابا بزرگ و رو به حیاط کوچیکمون باز می شد که توی باغچه اش یه درخت انار ترش، یه بوته ی نسترن و دور تا دورش هم شمشاد کاشته شده بود. یه درختچه ی کاج سوزنی هم تو گلدون سفید کنار پله ها قرار داشت.

چشم از حیاط گرفتم و لباسمو عوض کردم. آخرین دکمه ی مانتومو که بستم صدای زنگ در به گوشم خورد. تند و بی هوا پرهای روسری مو گره زدم و برای باز کردن در از اتاق بیرون رفتم.

romangram.com | @romangram_com