#بازتاب_پارت_58
پوزخندشو ازم دریغ نکرد.
_ می بینی به ما حتی معجزه هم نیومده.
خشم دوباره تو نی نی چشماش جوشید و منو کشان کشان از چارچوب در دورم کرد و به طرف اتاق کناری برد. به یک ضرب درشو باز کرد و نگام با شگفتی رو تقدیر نامه ها و تندیس های ریز و درشتی که فضای کوچیک اونجارو پرکرده بودن، میخکوب شد.
_ تو مدرسه بهش میگن امیرعلی نابغه. میدونی تاحالا چندتا اختراع به ثبت رسونده؟ میدونی واسه تک تک اونا چقدر هزینه کرده؟ نمیخوای بپرسی پولش از کجا اومده؟
از چیزی که فوری توذهنم نقش بست، اخمامو مثل اون تو هم کشیدم. همینم باعث خنده ی بیشترش شد. عصبی منو به سمت دیگه ای هل داد.
_ تو هم لنگه ی همونایی، برو از خونه ی من بیرون...برو همه جا جار بزن ژاله چکاره ست. توهم مث بقیه می تونی توروم تف کنی و بد و بیراه بگی. میتونی هرفکری که دلت می خواد درموردم بکنی. برام مهم نیست.
چشمام هنوز تو اون اتاق و میون یه کوه افتخار حبس شده بود. یه جمله ی خطاطی شده رو دیوار ، از شعری که همین چندسال پیش از بس خوندمش و تکرار کردم، شده بود ملکه ی ذهنم. یه چیزی که با حال الآنم عجیب همخونی داشت.
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه ی اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بروی یکدگر ویرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان
دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین
زمین و آسمان را واژگون م*س*تانه می کردم.
_ دارین باهم دعوا می کنین؟
هردومون سریع به طرف پسرک که یه سینی با دوتا فنجون چایی و یه ظرف کاکا تودستش بود، برگشتیم.
_ نه عزیزم دعوا چرا؟ اتفاقاً خاله داشت تقدیرنامه هاتو می دید و کلی ازت تعریف می کرد.
سعی کردم به زور لبخند بزنم و لااقل اینجوری کمی روی دروغ ژاله ماله بکشم. اما امیرعلی زرنگ تر از این حرفا بود.
romangram.com | @romangram_com