#بازتاب_پارت_57
_ هزینه ی نگهداریش بالاست. مدام باید چک بشه، بادستگاه اکسیژن ساز نفس میکشه و با دستگاه ساکشن باید ریه شو تمیز کرد. جدا از تغذیه اش که به صورت گاواژ و با لوله ای هست که به معده اش مربوطه، هفته ای یه بار نظافتشم هست که از من و امیرعلی بر نمی یاد. هزینه ی داروهاشم که چی بگم، بین یک و نیم تا دومیلیون درماهه. اما همه ی اینا به کنار با یه بهم خوردن ریتم تنفسش ، یه تشنج کوچیک هزار بار می میرم و زنده می شم.
نمیدونم چرا اینارو به من میگفت، میخواست خودش رو توجیه کنه یا نه کنجکاوی احمقانه من با توضیحاتش ارضا شه.
_ چرا میذاری مهندس توماج...
فوری دستشو بالا آورد و به نشونه ی سکوت جلوی بینیش گرفت. نگاهش به آشپزخونه بود.
_ امیرعلی بچه ی تیزیه نمیخوام چیزی بدونه.
معذب سرتکان دادم و زمزمه وار گفتم:
_ چندشب قبل تو رستوران دیدمت، بعدشم مثل امروز تعقیبت کردم و... اون اذیتت میکنه مگه نه؟ من مطمئنم داری عذاب می کشی پس چرا کاری نمی کنی؟
سرد و بی ملاحظه جواب داد.
_ چی باعث میشه فکر کنی حق داری این سوال رو ازم بپرسی؟ زندگی شخصی من به خودم مربوطه.
حق داشت اینطوری بهم بپره و تندی کنه. کار من و سوالام جز سرک کشیدن و فضولی ظاهراً معنای دیگه ای نمی داد اما نمی دونم چی شد که یهو اون حرفی که تودلم بود نشست رو زبونم و بی هوا لب زدم.
_ تو منو یاد مامانم میندازی. وقتی ناپدریم به زور خودشو بهش تحمیل می کرد و من ناخواسته شاهدش بودم. اون شب وقتی تو کوچه...
لب برچیدم و نگامو به رومیزی روبان دوزی شده ی جلو دستم دوختم.
_ دلم نمی خواد اون حرفا رو پشت سرت بزنن. دوست ندارم اونجوری بهت نگاه کنن.
_ برام مهم نیست، وقتی بدبختیم و بیچارگیم هیچ وقت واسه اونا مهم نبوده.
زل زدم به صورت برافروخته و طلبکارش یعنی خورد شدن شخصیت و عزت نفسش بی اهمیت بود؟
_ فکر نمیکنی داری خودتو ارزون می فروشی؟
_ ارزون؟!
صدای خنده اش بی اراده بالا رفت. ازجاش بلند شد و دستمو کشید. یک راست منو به طرف اتاقی که اون مرد ملحفه پیچ رو همین چند دقیقه پیش دیده بودم، برد.
_ خوب بهش نگاه کن. این رضاست شوهرم. الان سی و دوماهه که تو کماست. توچی می دونی از درد من که داری بهم شعار تحویل می دی؟ این مردیه که من واسه کشیدن یه نفس ناقابل، بالارفتن یه درصد ضریب هوشیش همه ی زندگیمو می دم.
یه عکس کوچیک رو میز عسلی کنار تخت از همین فاصله عجیب تو چشم بود. تصویری از مردی خوش بنیه و خندون که کودک یکی دوساله ای رو کف دستش بلند کرده بود.
صدای پربغضش که به زحمت ارتعاش تارهای صوتیشو پنهون می کرد، رو اعصاب خورد و خرابم ناخن کشید.
_ دلم براش تنگ شده، کاش می شد فقط یه بار دیگه چشماشو باز کنه. دکترا می گن تو شش ماه اول امید واسه به هوش اومدن و سلامت کامل بیشتره اما حالا فقط مث معجزه می مونه بیدارشدنش اونم با آسیب مغزی زیاد.
romangram.com | @romangram_com