#بازتاب_پارت_56
برگشت طرف خونه و من به ناچار دنبالش رفتم. خریدهاشو از روپله برداشت و وارد شد. نگاهی به درطوسی و راهروی تقریبا تاریکی که جلوم بود انداختم. خاطرات چندشب قبل دوباره توذهنم جا خوش کرد. بی اراده بندکیفمو محکم تومشتم فشردم و سعی کردم با بستن چشمام و تکان دادن سرم فراموششون کنم.
_ نمی یای تو؟
باسوالی که ناغافل پرسید مجبور شدم تردیدهامو پشت در بذارم و داخل شم. نور آفتاب چشمامو زده بود واسه همین چند لحظه همه جا به نظرم تاریکِ تاریک اومد. صدای تق تق چرخیدن پنکه سقفی و بوی خوش نان تابه ای که اشتهای آدمو تحریک می کرد، اولین چیزی بود که توجهم بهشون جلب شد.
ژاله باشوقی که نمی تونست توصداش پنهون کنه، گفت:
_ بیا که عصرونه مون شاهانه شده، امیرعلی داره کاکا سرخ می کنه.
رفت طرف اولین دری که تو مسیر بود.
_ امیرعلی،مامان؟!
تازه چشمام به نور کم راهرو عادت کرده بودن و میتونستم کم و بیش اطرافمو دید بزنم. یه موکت سبز رنگ کل راهرو رو پوشونده بود، یه جاکفشی از جنس نئوپان دم در که روش چند تا قبض افتاده بود، یه تقویم دیواری و پوستر بزرگی از یه نقاشی تخیلی.
درنگاه اول همه چیز زیادی خالی و پوچ به نظر می رسید. درست مثل نگاه ژاله وقتی م*س*تقیم خیره می شد تو چشمای کسی که زیر لبی بهش فحش و ناسزا می داد و نفرینش می کرد.
یه پسربچه ی تقریبا دوازده، سیزده ساله توچارچوب دری که ظاهراً آشپزخونه بود ظاهر شد. نگام قبل از کنجکاوی رو صورت لاغر و سبزه اش و اون عینک با نمره بالایی که رو چشماش بود، چشمای براق و لب های خندون ژاله رو نشونه رفت. حالا دیگه تو قاب تصویری که جلوم بود همه چیز زیاد هم خالی به نظر نمی رسید.
- پسرم امیرعلی.
اونقدر اینو با افتخار به زبون آورد که احساسات سرکوب شده منو هم قلقلک داد. یه لحظه دلم خواست منم این گنج رو داشته باشم.
پسربچه سلام کوتاهی داد و با جابجا کردن عینک رو تیغه ی بینیش گفت:
_دیگه چیزی نمونده آماده شه. شما بشینین براتون می یارم.
_ چای چی مامان؟ تازه دمه؟
لبخند نرمی زد.
_ مثل همیشه.
ابروهام ناخودآگاه بالا پریدن ، به نظر نمی اومد با یه پسربچه ی خام و بازیگوش طرف باشم. ژاله که سردرگمی و تعجبمو دید، به خنده افتاد.
_کم کم عادت می کنی. این امیرعلی ما یکم زیادی عاقله.
تعارف کرد وارد اتاق نشیمن که درست سمت راست و روبروی آشپزخونه بود، بشیم. حالا پنکه ای که صداش بدآهنگ و اعصاب خوردکن بود رو می شد دید که از سقف آویزونه.
دوتا در به این نشیمن کوچیک باز می شد که یکیش با نشستنم رو مبل راحتی فرو رفته ای که به نظرفنرهاش خراب شده بودن،درست روبروم قرار داشت.
یه درنیمه باز،پرده ای نخی که با بادگرم و ملایم پنکه سقفی تو نشیمن تکان می خورد و یه تخت چوبی. دقیق ترکه شدم جسم نحیف و تکیده ای رو زیرحجم نازکی از ملحفه های سفید تشخیص دادم.
romangram.com | @romangram_com