#بازتاب_پارت_55
_ مث آدمی که خودش رو از قبل بازنده بدونه، این از خودکشی از هم بدتره.
شاکی جواب دادم.
_ نمیذاریم...یعنی نباید بذاریم.
خالد دستاشو تو هم قلاب کرد و به زمین چشم دوخت. م*س*تاصل و درمونده نگامو ازش گرفتم و به هومن زل زدم. انگار انتظار داشتم یکی این بین حرفمو تایید کنه اما اونم به مهوش اشاره کرد.
_ بهتره برگردی سرکارت.
ناامید عقب نشینی کردم و مثل آدمی که ناغافل سیلی خورده، مات و بهت زده سرمو پایین انداختم و برگشتم سرکارم.
نگار بهم نزدیک شد.
_ چیزی شده؟! دیدم داری با هومن بحث می کنی.
حوصله نداشتم جوابش رو بدم،حرف زدن از کسی که همه درموردش قصاص قبل جنایت می کردن اونم با نگارکه خودش بارها و بارها اعتراف کرده بود چه نظری در مورد ژاله داره، بی فایده بود.
توی سرویس موقع برگشتن نگام مدام به دوتا صندلی جلوتر تو ردیف موازی با صندلی که من و نگار روش نشسته بودیم، خیره می شد. به زنی زل می زدم که تو چادر مشکیش مچاله شده و از پنجره ی غبار گرفته ی ماشین، بیرون رو تماشا می کرد.
دلم می خواست مثل اون می تونستم به این پچ پچ ها و خنده های اعصاب خوردکن دور و برم بی تفاوت باشم. که بذارم هرکی هرجور خواست ببینه و قضاوت کنه.
سرویس که نزدیک میدون امام حسین نگهداشت و ژاله به سختی از جاش بلند شد تا پیاده بشه، منم بی اختیار پاشدم ودنبالش راه افتادم. نگار هاج و واج نگام می کرد و آقای رسولی راننده ی سرویسمون که به این تصمیم های آنی من عادت داشت و میدونست مقصدم همیشه میدون زرجوب نیست،بالبخند بدرقه ام کرد.
نمیدونم چرا دلم می خواست دنبالش برم یا حتی باهاش همقدم شم. از این حرکت سایه وار هدفی نداشتم جز اینکه بخوام کمی از نزدیک اون زن رو بشناسم. شاید اینجوری برام رفتارش قابل درک می شد،شاید می تونستم اینبار که توچشماش خیره می شم این سوال مثل خوره نیفته به جونم که چرا داره این بلارو سرخودش می یاره؟چرا تن به این حقارت می ده؟
جلوی یه وانت نخودی که بارش هندونه بود وکیلویی هشتصد تومن میفروخت، ایستاد و خرید کرد. چندقدم بالاتر، رفت تو داروخونه و از متصدی فروش لوازم بهداشتیش که یه دختر جوون بود شامپو خرید. سرکوچه شون دستشو گرفت به یه درخت چنار و نفسی تازه کرد. نگام از همون فاصله به برگهای سبز روشن و پرطراوت درخت بود که خم شد و از تو کیف کتان سدری رنگش یه اسکناس درآورد و توصندوق صدقات زرد رنگ آسایشگاه معلولین و سالمندان مژدهی انداخت.
پشت سرش راه افتادم. از اینجا به بعد دیگه پیچ کوچه بود و سایه ی کوتاه و ناچیز دیوارهای بلند که راه رفتن کنارشون نه خنکای مطبوعی داشت و نه از شدت آفتاب عصر داغ خرداد کم می کرد.
جلوی درخونش ایستاد و دسته کلید رو از زیر چادر و احتمالا جیب مانتوش بیرون کشید. خرید هاشو روی دوتاپله ی جلوی درگذاشت و کلید مورد نظر رو پیدا کرد و داخل قفل چرخوند. تو تموم این مدت من از پشت تیر چراغ برق که تو پیچ کوچه بود، کارهاشو تماشا می کردم. پام نمی کشید جلوتر برم. حالا که اون حس کنجکاوی یه جورایی فروکش کرده بود از این دنبال کردن بی دلیل خجالت می کشیدم.
نگامو با پشیمونی پایین انداختم و منتظر شدم بره تو و من بتونم برگردم. اما صدای بسته شدن درخونش شنیده نشد. اومدم یه چشم بچرخونم و ببینم کجاست که یه جفت کفش جیر زنونه ی مشکی جلو پام ایستاد. باتردید سربلند کردم و نگام تو بند چشمای میشی ملامتگرش اسیر شد.
دلم میخواست از شدت شرمندگی و خجالت آب شم برم تو زمین.
_ عادت ندارم مهمون ناخونده داشته باشم ولی بساط چاییم همیشه به راهه.
یه قدم عقب رفت ومنتظر نگام کرد. مجبور شدم به حرف بیام.
_ نمی خواستم دنبالت راه بیفتم.
_ درموردش حرف می زنیم.
romangram.com | @romangram_com