#بازتاب_پارت_54
راستش طاقت نیاوردم همونجا وایسم و کاری نکنم. راه افتادم سمت خروجی و هومن که از همون فاصله زیرنظرم داشت جلو اومد و سد راهم شد.
_ کجا انشالله؟!
نگاهی به دور و برم انداختم و زمزمه وار گفتم:
_ باید برم. نمی تونم مث مترسک وایسم و کاری نکنم.
اخماشو کشید تو هم و صداشو پایین آورد.
_ دیدی که با پای خودش رفت، اگه نمی خواست بره...
حرفشو بی هوا قطع کردم.
_ اگه نمی خواست بره، آبروش می رفت.
_ بازم میگم بذار این مشکل جور دیگه ای حل شه.
اشاره اش به خالد بود که داشت بهمون نزدیک می شد.
_ خودت که دیدی نشد، ژاله بهش اعتماد نکرد.
_ زمان لازمه.
_ مافرصت چندانی نداریم اون مردک نباید به خواستش برسه.
باتشر جواب داد.
_ از کجامطمئنی تاحالا نرسیده؟
نفسم با جوابش تو سینه حبس و مردمک چشمام گشاد شد. نه این دیگه خیلی بیشتر از تاب و تحملم بود. نمی خواستم و نمی تونستم تصور کنم ژاله اینهمه تو منجلاب خواسته های نابجای اون مرد فرو رفته.
بی اراده یه قدم عقب رفتم و هومن به تایید چیزی که توتصورم نمی گنجید سرتکان داد. نگاه دستپاچه و صورت مات و سفید ژاله حتی یه لحظه از جلو چشمام دور نمی شد.
اون شب وقتی تو تاریک و روشن پارکینگ رستوران چشمام میخ حضور هراسون و وحشت زده اش شد، وقتی دیدم چطور مث آدم های خواب زده و گیج سوار ماشین مهندس می شه،همون لحظه که حس کردم شاید اون نگاه از همیشه خالی تره و انگار چیزی واسه از دست دادن نداره،یه چیزی اینجا درست توقلبم درمورد اون زن که نهایت ارتباطم باهاش در حد یه سلام و احوالپرسی اونم به رسم آشنایی بود، زیر رو شد. یه نقطه ی اشتراک نه از اونایی که روزبه درموردمون بهش اعتقاد داشت، یه چیزی بین درک و همدردی یا چه می دونم لمس یه تجربه ی تلخ وادارم کرد دیگه نسبت بهش بی تفاوت نباشم.
نتونم ببینم یکی مثل اون مردک دله تا این حد وقیح باشه که قصد غرور و آبروی اون زن رو بکنه، نشه سکوت کنم و بگذرم از حرفایی که پشت سر این زن چاشنی خوش خوراک سفره ی دل و دیده ی این و اونه.
خالد بهمون رسید و بانگاهی که به هردومون انداخت تا ته ماجرا رو خوند.
_ توماج بدجوری ته دلش رو خالی کرده، می ترسه از کارش اخراج شه. اینارو خودش بهم نگفت اما حالا که آب از سرش گذشته دیگه حرف این و اون براش بی اهمیته. یه جورایی با زبون بی زبونی میگه کمکمون رو نمی خواد وبهتره به حال خودش بذاریمش.
هومن با تاسف لب زد.
romangram.com | @romangram_com