#بازتاب_پارت_53


_ کاری داشتی تماس گرفتی؟

یه سکوت لحظه ای و بوضوح حس کردم اون لبخند از لباش پرکشید.

_ طوری شده؟!

دراتاقم رو بستم و کلافه به سمت پنجره رفتم.

_ خودت چی فکر می کنی؟

_ من برخورد اشتباهی داشتم؟

شاکی لب زدم.

_ نداشتی؟

_ اگه ازم دلخوری خواهشاً رک بگو و طعنه نزن.

نفسمو بادرموندگی فوت کردم.

_ خسته ام، به خدا دیگه کشش ندارم. نمیخوام برات تعیین تکلیف کنم یا خط و نشون بکشم اما دوست ندارم با این شرایط ادامه بدم.

_ توبگو چیکارکنم. باور کن خودمم از این وضعیت ناراحتم. من دوستت دارم پریسا نمی خوام از دستت بدم.

_ پس با خونوادت حرف بزن. من که دوست دخترت نیستم روزبه. از همون اولش قرار بود این رابطه اگه خدا بخواد جدی شه وگرنه نه من اهل دوستی هستم نه خودت بااین هدف جلو اومدی... اگه ما به هم نمی خوریم و خونوادت راضی نمی شن خب رک و راست بگو و جفتمون رو از این برزخ بکش بیرون، تورو به خیر و مارو به سلامت...

این جمله ی آخری شد بغض و صاف نشست رو گلوم. نتونستم ادامه بدم، به ناچار سکوت کردم. حتی تصور جدایی بعد این مدت کوتاه باز عذابم می داد. من روزبه رو دوست داشتم و دل کندن ازش برام آسون نبود.

مغموم جواب داد.

_ فکر میکنی مشکل رضایت اوناست؟ اصلا چرا باید با تو مخالفت کنن؟...مشکل من اونا نیستن، مشکلم شرایط زندگیمه که یه جورایی معلق و پادرهواست، مشکلم تویی که نمی دونم می خوای با این شرایط کنار بیای یا نه.

ته دلم با این حرفش خالی شد، بی اختیار زمزمه کردم.

_ منظورت چیه؟! چرا درست و حسابی توضیح نمی دی؟!

_ بهم فرصت بده... همه چیزو به وقتش میگم. به خدا من الان از تو داغون ترم، درکم کن.

سکوت کردم و چیزی نگفتم. حقیقتش نمیخواستم اما بازم کوتاه اومدم و دلمو خوش کردم به اینکه دیر یا زود همه چیز حل می شه و زندگیم یه مسیر مشخص به خودش می گیره.

داشتم با استرس گوشه ی لبمو می جویدم و دوتا از بچه ها درست تو چندقدمیم زیرگوش هم پچ پچ می کردن و ریز می خندیدن. همین چند دقیقه قبل بود که یکی از بچه های سالن کنترل کیفیت اومد دنبال ژاله و ازش خواست بره دفتر مهندس.

همه دیدن چطور اون زن بیچاره خجالت زده سرپایین انداخت و با پاهایی که انگار روی زمین کشیده می شد و میل قدم برداشتن نداشت به دنبال اون شخص سالن رو ترک کرد.

romangram.com | @romangram_com