#بازتاب_پارت_52


_ فردا که رفتیم پیش دکتر حتما نشونش می دیم.

صدای زنگ گوشیم بلند شد و در همون حین بابابزرگ جواب داد.

_ من که چیزی حس نمی کنم. خیلی کبود شده؟!

همین دوتا جمله رو هم به سختی تونستم متوجه شم. این بی دندونی بابابزرگ هم مشکل بزرگی برای خودش بود. طفلی به خاطر بیماریش و وضعیت دندون هاش به کل از غذا خوردن افتاده بود و روز به روز لاغرتر می شد.

_ نه اونقدر اما بهتره دکتر ببینه.

_ گوشیت داره زنگ می خوره.

نگاهی به شماره ی افتاده روی صفحه انداختم و عقب کشیدم. دیگه حوصله نداشتم به تماس هاش جواب بدم. یه جورایی از این وضعیت خسته بودم. ابراز علاقه اش جذبم نمی کرد و حاضر نبودم دربرابر کوتاهی هاش بازم به داشتن این ارتباط تن بدم.

بلاتکلیف بودن اونم وقتی یکی تو شرایط من باشی و بعد یه عمر بی هدف بودن دقیقا تو همچین موقعیتی نیاز داشته باشی که تکلیفت روشن باشه، اصلا حس خوبی نیست.

_ نمی خوای جواب بدی؟

م*س*تاصل و درمونده خیره شدم به بابابزرگ و اون با تردید پرسید.

_ روزبه ست؟!

_ خودم بعداً بهش زنگ می زنم.

کلافگی تو صدام و قطع شدن تماس اون لبخند دوست داشتنی رو از رولباش دزدید.

_ اتفاقی افتاده؟!

نمی دونم چرا همه، این روزا همین سوال رو ازم می پرسیدن. انگار ترس اینو داشته باشن که همه چیز بهم خورده یا قراره مثل موقعیت های قبلی ناتموم بمونه.

تماس مجددش فرصت توضیح دادن رو ازم گرفت. ازجام بلند شدم و گوشیمو برداشتم. باید بهش جواب می دادم، اینو لااقل به خاطر بابابزرگ مجبور بودم.

_ الو سلام.

_ سلام خانومی چرا جواب نمی دادی نگران شدم.

_ پیش بابابزرگ بودم.

باشیطنتی ریز اما قابل لمس خندید.

_ خجالت کشیدی جواب بدی؟

خیلی سرد پرسیدم.

romangram.com | @romangram_com