#بازتاب_پارت_51


_ میخوای چیکار کنی؟ بری جلوی توماج رو بگیری و فرشته ی نجات اون زن شی؟ با اینکار فقط داری خودآزاری می کنی. نمیخوام مث چندسال پیش دوباره حالت بدشه.

مچ دستشو گرفتم و انگشت اشاره شو که جلوی صورتم بود، کنار زدم.

_ اینقدر گذشته رو به رخ من نکش، من مریض نیستم لعنتی.

کلافه دستی به موهاش کشید و از در مسالمت و آشتی وارد شد.

_ می دونم... می دونم اما اینکارو نکن. لاقل به حریم خصوصی اون زن احترام بذار.

_ نمی تونم ببینم اون مردک داره آزارش می ده. باور کن دست خودم نیست.

سعی کرد آرومم کنه.

_ بذار لااقل خودش کمک بخواد.

_ اگه دیر بشه؟

_ بهتره این قضیه رو خالد حل کنه. اون ازش بر می یاد.

_ اگه ژاله بهش اعتماد نکنه چی؟

چشماشو با مهربونی روی تک تک اجزای صورتم چرخوند.

_ قول می دم این قضیه حل شه، تو فکرتو درگیرش نکن. خودت کلی مشغله داری، ببینم این آقا روزبه نمی خواد واسه دست ب*و*سی شرف یاب شه؟

لبخند محوی زدم و سرمو باخجالت پایین انداختم. دردم که یکی دوتا نبود. انگار قرار بود همیشه یک پای زندگیم بلنگه. روزبه و اینهمه بادست پس زدن و با پا پیش کشیدنش هم مشکل دیگه ای بود که این روزا باهاش درگیر بودم.

دیگه نمی دونستم با چه بهونه ای می تونم واسه بابابزرگ امروز و فردا کنم و دلیل بیارم که هنوز نتونستم ازش شناخت درستی داشته باشم یا چطور با عمه درمیون بذارم که روزبه تصمیم داره م*س*تقل از خونوادش جلو بیاد و حاضر نیست واسه شناخت خونواده ها ازهم قدمی برداره.

از کارخونه که برگشتم، رفتم خونه ی اکرم خانوم تا هزینه ی این ماه آشپزی واسه بابابزرگ رو بهش بدم. یکمم خرید داشتم که باید قبل اومدن خونواده ی عمه و بابابزرگ انجام می دادم. اکرم خانوم خودش درو به روم واکرد و با خوشرویی تعارف کرد برم تو. وارد حیاط کوچیکشون شدم و نگام رو گاری نعیم که گوشه ی حیاط بود، مکث کرد. ظاهراً امروز سر پل بساط نکرده بود.

نگام افتاد به دوسه تا کارتن که نعیم با سلیقه رو استکان ها و سماورش قرار داده و با یه چندتا از این چترهای رنگی کوچولو که مخصوص قرار گرفتن روی بستنی و کافه گلاسه هستن، تزئینش کرده بود.

ناخودآگاه لبخند رولبم سبز شد و معصومیت کودکانه اش به دلم نشست. ای کاش می شد همه ی آدمها همینقدر ساده و دوست داشتنی بودن تا اون عینک بدبینی روچشمامون جا خوش نمی کرد و مجبور نمی شدیم درموردشون بدقضاوت کنیم یا ازشون نا امید بشیم.

داشتم با دقت پای بابابزرگ رو بررسی می کردم. دیگه چشمم حسابی ترسیده بود و یه لکه کوچیک یا یه خراش ناچیز نگرانم میکرد. نگام به یه کبودی زرد رنگ افتاد و با احتیاط فشارش دادم.

_ درد داره؟

بابابزرگ با لبخند سرتکان داد.

_ نه زای جان نگران نباش.

romangram.com | @romangram_com