#بازتاب_پارت_49


سرمو با خجالت پایین انداختم.

_گشنه ام نیست.

_ صبحونه که نخوردی، ناهارم که با خودت نیاوردی. ببینم از نور خورشید تغذیه می کنی که سیری؟ با من تعارف نکن بچه.

اخمامو تو هم کشیدم و اعتراض کردم.

_ هومن؟!

دستمو گرفت و به سمت اتاق خودش و خالد کشید.

_ خب بابا خانوم بزرگ، خوبه؟ جدیداً دل نازک شدی هاا.

اشاره اش کاملا ریزبینانه بود و خوب می دونست حال و هوای امروز من مثل هر روز نیست. خالد باورودمون بلند شد و نگام رو ظرف غذای هومن که خورشت و برنجش تقسیم شده بود و با چند تکه نون انتظارمون رو می کشید، خیره موند.

_ قرمه سبزی که دوست داری؟

باپررویی جواب دادم.

_ به شرطی که دستپخت عمه زهرا باشه.

خالد با لبخند ظرف غذاش رو جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.

هومن به صندلی خالی اون اشاره کرد.

_ بشین.

حقیقتش با اتفاقاتی که دیشب رخ داده بود و حال روحی داغونم، چندان میلی به غذا نداشتم. همون دوتا قاشق اولی هم که خوردم، سیر شدم.

داشتم باغذام بازی می کردم که هومن بی مقدمه پرسید.

_ چیزی شده؟!

جوابی ندادم و اون سرشو خم کرد و مردد گفت:

_ در مورد اون...

نه جمله شو کامل کرد و نه حتی اسم روزبه رو به زبون آورد. اما خوب حس کردم چطوراز تصوری که توذهنش شکل گرفت،جوش آورد.

_ دیشب یه چیزی دیدم که...

قاشقمو کنار ظرف غذام گذاشتم و به چشمای عصبیش زل زدم.

romangram.com | @romangram_com