#بازتاب_پارت_48
صبح با صدای زنگ در چشمامو به سختی باز کردم و منگ و خواب زده خیره شدم به ساعت مچیم. هراسون تو جام نشستم، هشت و نیم بود. بی هوا پریدم و به سمت در رفتم. خدارو شکر کردم که لااقل با همون لباسای بیرونم دیشب رو زمین خوابم برد. حالا هرچند لباسام چروک خورده بود اما می شد باهاش رفت سرکار.
سرویسم که تا الآن حتما رفته بود اما ته دلمو به این خوش کردم که شاید هومن باشه که اومده دنبالم. نمیخواستم بیشتر از این دیر کنم و به خاطرش توبیخ شم. با باز شدن در یه نفس راحت کشیدم.
_ کجایی تو؟!
خمیازه ی بلندی کشیدم.
_ خواب موندم.
_ نگار بهم زنگ زد و گفت از سرویس جاموندی. من کار خونه بودم اما گفتم بهتره بیام دنبالت.
کیفمو رودوشم جابه جا کردم و درو پشت سرمون بستم.
_ شرمنده...بریم دیر شد.
به کارخونه که رسیدیم و من با لباس کار وارد سالن تولید شدم، نگار به سمتم اومد و دستی به شونم زد.
_ نگران نباش برات ساعت زدم.
بی اختیار اخم کردم.
_ نباید اینکارو می کردی، درست نیست.
بی شوخی پشت چشمی نازک کرد.
_ حالا این یه بار رو به بزرگی خودت ببخش... این مناعت طبعش مارو کشته.
حین اینکه پا به پاش می خندیدم نگام چرخید و رو ژاله که پشت میزش نشسته و متفکرانه مشغول نصب فیلامنت رو لامپ ها بود،خیره موند. خنده رو لبم ماسید و با ناراحتی چشم ازش گرفتم و دستامو ناخواسته تو جیب مانتوم مشت کردم.
موقع ناهار وقتی بچه ها کم کم سالن رو ترک کردن، من به خاطر دیر اومدنم و اینکه ناهاری برای خوردن نداشتم همونجا موندم. هرچی هم که نگار اصرار کرد روم نشد حقیقت رو بهش بگم. حالا مگه اون طفلی چقدر با خودش غذا می آورد که با دونستن شرایطم اونو باهام تقسیم کنه.
یه نیم ساعتی که گذشت، هومن اخمو و عصبانی وارد سالن شد و م*س*تقیم به طرفم اومد.
- این قراره بهت حاجت بده که ازش دل نمی کنی؟
اشاره اش به دستگاهی بود که پشتش نشسته بودم.
_ خسته نیستم میخوام...
میون کلامم اومد.
_ برات غذا کشیدم ، بیا بریم سرد شد از دهن افتاد.
romangram.com | @romangram_com