#بازتاب_پارت_47


زندگی تو خونه ی آقاجون و جو سردی که داشت اصلا آسون نبود. گاهی از اینهمه سکوت خودخواسته، دیوونه می شدم. اونا انگار هیچ وقت حرفی برای گفتن به همدیگه نداشتن و تصورات کودکانه ام همیشه براین اصل بود که شاید با هم قهرن. و حالا که خوب فکر میکنم می بینم چندان هم این تصور بیراه نبوده، اونا قهر بودن اما با خودشون.

نتیجه ی رفتن من و سودی زیر سایه ی آقاجون و زندگی تو خونش، شد انتخاب ایرج به عنوان پدرخونده ی من و همسر مادرم اونم وقتی که همش نه ماه از مرگ بابا امیر و پپر نمیگذشت. حالا دیگه سودی که لباس سیاهشو از تنش در نمی آورد با یه دست کت و دامن نباتی رنگ کارِ دست خودش سر سفره ی عقد نشسته بود و میخواست به پیر پسری که ازش پونزده سالی بزرگتر بود و می گفتن استاد دانشگاه ست وکلی کمالات داره، بله بگه.

گهگداری که ذهنم به خاطرات اون سالها سرک می کشه و ناخواسته گرد و غباری از اون روزای لعنتی می تکونه،وقتی به دور از هرگونه بغض و نفرتی رولحظه هایی زوم می شم که سالها تلاش کردم یا باهاشون کناربیام یا فراموششون کنم، می بینم ای کاش تو همون خونه ی آقاجون با وجود همه ی سرخوردگی هام زنده به گور می شدم اما پا تو خونه ی ایرج نمیذاشتم.

روزبه سرکوچه نگهداشت و به طرفم برگشت.

- من هنوزم منتظرم که بهم توضیح بدی.

حق داشت اینطور کلافه و ناراحت باشه. شب خوبش رو با اون تصمیم بی مقدمه خراب کرده بودم و بعد اون اتفاق ازش خواسته بودم منو به خونه برسونه.

سست و بی حال درماشین رو باز کردم و حین پیاده شدن، جواب دادم.

_ برام سخته توضیح دادنش، بذار یه وقت بهتر.

_ لااقل امشب رو می رفتی خونه ی عمت. اینجوری من نگرانت می مونم.

سعی کردم لبخند بزنم.

_ طوریم نیست، خونه ی خودمون راحت ترم.

درماشین رو بستم و براش دست تکان دادم. سرخم کرد و صدام زد.

_ پریسا؟!

منتظر بهش خیره شدم و اون با مهربونی لبخند زد.

_ هروقت دیدی نیاز داری باکسی درموردش حرف بزنی یادت نره یه گوش شنوا هست که بدون هیچ ادعایی دوست داره تو براش درد و دل کنی. باشه؟

این بغض لعنتی که از سرشب بیخ گلومو چسبیده بود و ول نمی کرد، حالا هم روزبه داشت با حرفاش حال و هوای چشمامو بارونی می کرد. ترجیح دادم اون اینطوری اشکامو نبینه.به نشونه ی موافقت سرتکان دادم و راه افتادم سمت خونه.

پا تو اتاقم که گذاشتم،دومینوی صبر و شکیباییم با یه تلنگر کوچیک فرو ریخت و منو داغون و از هم پاشیده زیر پنجره ی اتاقم و تو تاریک و روشن مهتاب گون شب رها کرد.

گذاشت دوباره برگردم به اون سالها، پا بذارم تو اون خونه ی ویلایی بزرگ نزدیک دانشکده ی علوم پایه تو خیابون نامجو، غرق شم تو خلوت آدم های اون خونه و در و دیوارش که انگاری خاک مرده روشون پاشیده بود، برم خودمو بین قفسه ی وسایل خیاطی سودی و اون کمد رختخواب ها تو اتاق کارش که همیشه ی خدا درش باز می موند پنهون کنم.

خیره شم به سودی و حرکت پاش از زیر میز روی پدال چرخ، گوش بدم به صدای منظم و وبی وقفه ی چرخ خیاطیش و سرم با پارچه ی زیر دستش عقب و جلو شه.

صدای داد و بیداد آقای ادراکی و زنش فکرمو فقط واسه لحظه ای به زمان حال برگردوند. ته دلم خدارو شکر کردم لااقل عمه با همون تماس کوتاه راضی شده بود امشب رو بی خیالم شه. من واقعا نیاز داشتم کمی باخودم تنها باشم.

صدای جیغ زن و به دنبالش فریاد شوهرش ته دلمو خالی کرد. جنس دعواشون گویا امشب با بقیه ی شب ها فرق داشت و شدیدتر بود. اما انگار به حال من فرقی نمی کرد ذهنم ناخودآگاه برمیگشت به همون تصویر تار و مبهم، به دستهای مردونه ای که حریصانه دور بدن سفت و منقبض سودی حلقه شده بود و لبهایی که به طرز تهوع آوری از پوست لطیف گردنش کام می گرفت.

سودی بابغض التماس می کرد، اون با و*ح*ش*یگری پا پس نمی کشید و من تو اون مخفی گاه تنگ و تاریک وحشت زده خیره می شدم به اونها و هر آن فکر می کردم الآنه که ایرج اونو خفه کنه.

romangram.com | @romangram_com