#بازتاب_پارت_46


به سختی سرتکان دادم و فقط تونستم بگم.

_ راه بیفت.

ودلمو خوش کردم به اینکه ژاله بلافاصله ازمهندس دور شد و به سمت خونش رفت و درو به روش بست. لااقل فعلا ازش در امان بود.

_ اون زن کیه؟! چرا باید به خاطرش اینطوری بهم بریزی؟

نفسم درست و حسابی در نمی اومد، چه برسه به اینکه بخوام لب باز کنم و جوابی برای سوالات تموم نشدنیش داشته باشم. اصلا چی باید می گفتم؟

اون که حتی یه اپسیلون جهنم منو لمس نکرده بود که حس و حال الآن منو بفهمه. که درک کنه داشتن مادری مثل سودی یعنی چی؟

گاهی با خودم می گم ای کاش به جای بابا و پرنیا من و اون می مردیم لاقل اینجوری ازش دل نمی کندم و سعی نمی کردم فراموشش کنم. گاهی به خاطر این حس، عذاب وجدان می گیرم اما بعد خودمو با این دلداری می دم که اشتباهات اون حالا خواسته یا ناخواسته با من کاری کرد که همه ی زندگیم شد یه سایه ی محو و گذرا از آرزوهام، که یکی مثل دکتر نصیری پنج سال تموم شد تنها دوستی که می تونستم بهش اعتماد کنم.

ومن عادت کردم به حضور موقت و گذری آدم ها تو زندگیم و رو خوش خیالی هام چشم بستم.

به روزبه چی می گفتم؟ اون دوسال رو که نمی شد به همین آسونی ریخت روی دایره و از تک به تک لحظات زجر آورش گفت. از مرگ بابا و پرنیا و غمی که رو زندگی مون سایه انداخته بود هم که می گذشتم، می رسیدم به تصمیم سودی و اجبار خونوادش. همون تصمیمی که بعد ها شد وهم و کاب*و*س من از گذشته.

تاجایی که یادمه همیشه خونواده ی مادریم یه جورایی زورگو و م*س*تبد بودن. بینشون که بودی از در و همسایه و حیوون خونگی بیشتر از خودشون محبت می دیدی. سودی تو همچین محیطی بزرگ شده بود و طبعاً ازش نمی شد قد یه مادر دلسوز و مهربون انتظار محبت داشت.

اون همیشه سخت و غیر قابل نفوذ بود، خیلی به ندرت تحت تاثیر قرار می گرفت و کم پیش می اومد ابراز علاقه کنه. از اون برای من فقط بی توجهی هاش، رفتارهای تندخویانه و اون میگرن های دیوونه کننده ی هفتگیش به یادگار مونده.

هرگز نشد درست و حسابی پدرمو بشناسم و دلیل ازدواجش با سودی رو بفهمم. از بابا فقط چندتا آلبوم عکس و یه سنگ قبر نوزده ساله و حقوقی که تا همین چند سال پیش ماه به ماه به حسابم واریز می شد مونده. بابابزرگ همیشه می گفت امیر خیلی مظلوم بود، کاری به کسی نداشت و هرگز بابت چیزی اعتراض نمی کرد.

سودی رو هم مامانبزرگ پسندید و برای بابا نشون کرد. اونقدری برای سرگرفتن ازدواج اون دوتا ذوق و شوق داشت که طفلی فردای عروسی تنها پسرش تو خواب سکته کرد و با وجود سن کمی که داشت به رحمت خدا رفت.هشت سال بعد وقتی بابا و پرنیای پنج ساله هم پر کشیدن و رفتن، انتخاب مامانبزرگ شد بلای جون من.

گاهی با خودم میگم کاش می شد قبل از اینکه به دنیا بیایم می تونستیم خودمون مامان و بابامون رو انتخاب کنیم. مثلا من خودم همیشه آرزو داشتم جای محیا خواهر کوچیکه ی هومن باشم. تو یه خونواده ی شلوغ و پرجمعیت به دنیا بیام و یکی مثل عمه زهرا مامانم باشه. مامانی که همه چیزش برای آدم دوست داشتنیه حتی اون غبغب آویزون از صورت وچاقی مفرطش. تازه اینجوری شوهرش عمو رشید هم می شد بابام، که خودم بارها و بارها دیدم چطور ناز دختراشو می کشه. مطمئنم هیچ وقت تو رویاهام بابا مثل عمورشید نبود یا کسی مثل سودی رو مادر خودم ندونستم.

با عمه شکوفه که درموردش حرف می زنیم، اون میگه سودی از اون اولش اینجوری نبود. یه خورده مثل خونوادش سرد برخورد می کرد اما ذاتاً زن مهربونی بود. از وقتی پرنیا به دنیا اومد و ماموریت های بابا بیشتر و طولانی تر شد، اونم افسردگی پیدا کرد. تا اونجایی که یادشه سودی همیشه قرص می خورد و زن غمگین و دلمرده ای بود. بابا امیر هم که رفت...

از اینجا به بعدش رو خودم بهتر از عمه شکوفه به یاد داشتم. سودی تاشش ماه سیاهپوش بود. هرچی بابابزرگ نصیحت و عمه زهرا سرزنشش می کرد حرف به گوشش نمی رفت که نمی رفت.

اونم مثل آقاجون و دایی هام قد و یکدنده بود. باید حرف حرف خودش می شد و به قول هومن با کله ی خودش پیش می رفت. البته این نوع برخوردش فقط درمقابل خونواده ی پدریم جواب می داد. نوبت که به خونواده ی خودش می رسید می شد موش و هرچی می گفتن، دم نمی زد.

گاهی باخودم میگم شاید ازدواجش با پدرمم از سر اجبار بوده، آخه وقتی یکی از دایی هام حرف اون مردک عوضی رو پیش کشید و گفت آدم خوبیه و مناسب سودابه هست، اون فقط اخماشو پایین آورد و حرفی نزد.

میدونستم دلش به این قضیه راضی نیست اما وقتی آقاجون مجبورش کرد اون خونه ی اجاره ای تو خیابون معلم رو تحویل بده و با من به خونه ی پدریش برگرده، مخالفتی نکرد.

هنوزم که هنوزه از اون اسباب کشی خاطره ی خوبی ندارم. وقتی یادم می یاد چطور زن دایی جلو چشمای بهت زده ام لباسا و وسایل پپر رو ریخت تو یه چمدون و گفت که واسه بچه های یه خونواده ی نیازمند می بره، خونم به جوش می یاد. سودابه اون روز فقط یه لحظه با غصه به وسایل دخترکوچولوش نگاه کرد و بعد به نشونه ی موافقت سرتکان داد و گذاشت اون زن هرکاری میخواد بکنه. درست مثل بقیه شون که افسار زندگی مون رو گرفته بودن به دست و اونو هرطرف که می خواستن، می کشیدن.

من اما راحت با این قضیه کنارنیومدم. اونقدر گریه کردم و جیغ کشیدم که نتیجش شد همون یه جفت عروسک کاموایی بهم چسبیده و چندتا آلبوم و دوسه حلقه فیلم. که برای همینم کلی از سودی کتک خوردم.

همون موقع با وجود اینکه فقط هشت سالم بود با خودم قرار گذاشتم هیچوقت نذارم خاطره ی پپر و اون خونه ی دوست داشتنی تو خیابون معلم برام کمرنگ شه. حتی اگه سودی و بقیه به عمد می خواستن فراموشش کنن.

romangram.com | @romangram_com