#بازتاب_پارت_45


_ یکیشون همکارم و اون یکی مدیر مالی کارخونه.

_خب چرا باید تعقیبشون کنیم؟

سوالاتش داشت کم کم کلافه ام می کرد.

_ فقط می خوام یه چیزی برای خودم روشن شه.

جوری نگام کرد که انگار با زبون بی زبونی بگه به ماچه بذار هرکی هرجور میخواد زندگی کنه.

_ شاید باهم ارتباط فامیلی دارن.

با ناامیدی زمزمه کردم.

_ ای کاش همینطور باشه که تو می گی. اما تورو خدا برو دنبالشون نمیخوام گمشون کنیم.

کم کم خیابون های پرزرق و برق و شلوغ رو پشت سرگذاشتیم و به خیابون های خلوت و کوچه های باریک و تنگ شهر رسیدیم. دیگه از اینجا به بعد رو خیلی خوب می شناختم، مهندس داشت ژاله رو به خونش می رسوند.

واسه همین با تاسف تکیه دادم به صندلیم و چشمامو بی اختیار بستم. غم بی دلیل جاخوش کرده بود تو دلم و خیال رفتن نداشت. کلی فکر جور و ناجور تو سرم چرخ می خورد و من ناتوان از یه تصور و برداشت درست بیشتر از پیش احساس درموندگی می کردم.

_ ماشینو نگهداشت.

باچیزی که روزبه گفت، به خودم اومدم و زل زدم به روبروم.

_ تو هم نگهدار.

_ اینجوری مارو می بینن.

از کنارشون گذشتیم و جلوتر تو تاریکی کوچه نگهداشت. از آینه ی ب*غ*ل ماشین زل زدم بهشون. نگام کشیده شد سمت ژاله که سست و بی حال از ماشین مهندس پیاده و چندقدمی به اون که منتظرش ایستاده بود، نزدیک شد.

دست مهندس روبازوش نشست و من از همین فاصله حس کردم عضلات شل و وارفته ی بدن ژاله زیر اون پوشش نازک مانتو چطور منقبض شد.

یکی انگار بی هوا به دلم چنگ زد و منو تو خودم مچاله کرد. نگام با وحشت به دستهای مهندس بود که ناغافل بیشتر از این ه*ر*ز نره. شده بودم عینهو صیدی که مسخ نگاه فرصت طلب و پیروز صیادشه.

اون خنده های تهوع آور و زمزمه های زیر گوشی که ژاله رو لحظه به لحظه معذب تر می کرد و باعث می شد با ترس و دلهره به اطراف نگاه کنه شده بود آینه ی دق من.

دست مهندس نرم لغزید و روکمرش نشست و اونو به سمت خودش کشید. تموم محتویات معده ام به آنی زیر و رو وباعث ترشح بزاق دهانم شد. سعی کردم جلوی عق زدنم رو بگیرم و بافشار روحی زیادی که روم بود خیره شم به ژاله که با اخم و نارضایتی سعی داشت خودشو از اون مردک دور کنه.

اشکی توچشمام ننشست اما با دیدن این صحنه تو دلم بی صدا زار زدم و خدا خدا کردم اون لعنتی بی وجدان این اذیت و آزار تحقیر کننده اش رو رو تموم کنه. پلکای سنگینم روهم افتاد و بی حال سرم آویزون شد.

روزبه با بهت و ترس صدام زد.

_ پری؟!... پریسا؟! حالت خوبه؟

romangram.com | @romangram_com