#بازتاب_پارت_44
حق داشتم این سوال روبپرسم اونم وقتی خودمو به خاطر شرایط زندگیم هم سطح با روزبه و موقعیتش نمی دونستم. اما این باعث نشد نگاه ملامتگرشو ازم بگیره.
_ خودتم خوب می دونی چقدر برام عزیزی پس لطفا سوالات احمقانه نپرس. من قبلا هم گفتم م*س*تقل از خونوادم زندگی می کنم و واسه زندگیم تصمیم می گیرم.
دلخور نگاش کردم.
_ این یعنی چی؟ درمورد ازدواجتم نمیخوای بهشون چیزی بگی؟
با شیطنت جواب داد.
_ یعنی جواب پری خانوم ما مثبته؟
میدونستم داره حرف رو عوض می کنه اما نخواستم با اوقات تلخی امروزمون رو خراب کنم.
_ شلوغش نکن من همچین حرفی نزدم.
نفس عمیقی کشید و با ناراحتی زمزمه کرد.
_ یکم شرایط پیچیده ست. بهم فرصت بده بتونم جمع و جورش کنم.
ومن دلم نیومد بگم چقدر تو تنگنای جدی شدن این رابطه قرار دارم و خیال بابابزرگ وقتی ازم راحت میشه که سر وسامون گرفته باشم. وشاید بیشتر از همه ی این دلنگرانی ها یه بهونه برای اطمینان قلب بی قرارم میخواستم. یه چیزی که مطمئنم کنه با حضور روزبه دیگه از تنهاییم نمی ترسم.
با راهنمایی شخصی که جلوی در رستوران بود،وارد محوطه ی پارکینگ شدیم و روزبه گوشه ی خلوتی توفضای نیمه روشن اونجا نگهداشت و تازه اونموقع بود که نگام مات صحنه ی روبروم شد و با ناباوری زل زدم به ژاله که همراه مهندس توماج سوار سانتافه ی سفیدش شد و راه افتادند.
بی اختیار به شونه ی روزبه زدم.
_ برو... برو دنبالشون.
به طرفم برگشت و شگفت زده پرسید.
_ کجا؟! دنبال کی؟!
_ اون ماشین که داره از پارکینگ میره بیرون.
_واسه چی؟ مشناسیشون؟
_ تورو خدا فقط برو. خواهش می کنم.
لحن پر از التماسم مجابش کرد بی چون و چرا دنبال سانتافه راه بیفته. مهندس جلوی درپارکینگ نگهداشت و بعد خوش و بش با اون شخص، انعامی بهش داد و راه افتاد. قلبم بی اختیار تند تند می زد.
ذهنم مدام روتصویری از چهره ی ماتم زده و مغموم ژاله زوم می شد و هرکاری می کردم این قلقلک ذهنی دست از سرم بر نمی داشت.
_ هنوزم نمی خوای بگی این دونفر کی هستن؟
romangram.com | @romangram_com