#بازتاب_پارت_43


باید اعتراف میکردم دلبسته شدم، دلبسته ی این حضور دوست داشتنی که جاهای خالی زندگی مو خیلی زود پر کرده بود.

بابابزرگ رو به خونه ی عمه رسوندیم واون با لبخند بدرقه مون کرد. خوشحال بودم که هیچ چیزی پنهونی وجود نداشت و خونواده ی کوچیکم لااقل کم و بیش در جریان این ارتباط بودن. عمه مخالفتی نداشت و فقط می خواست این رابطه هرچه سریع تر جدی بشه، کامران همسرش انتظار داشت تحقیق درمورد روزبه و صلاحیتش رو به اون بسپاریم، بابابزرگ خوشحالی من براش ملاک بود و هومن با اینکه تقریبا از همه چیز باخبر بود، حرفی نمی زد. و من ترجیح می دادم این سکوت به نشونه ی موافقت باشه.

_ خب کجا بریم؟

از فکر و خیال دست کشیدم و با لبخند شونه بالا انداختم.

_ نمی دونم هرجا که خودت صلاح می دونی.

_ اتفاقا یه جای خوب سراغ دارم.

حرفی نزدم و تا برسیم تو سکوت به مسیر چشم دوختم. همینم روزبه رو کلافه کرد.

_ اتفاقی افتاده پری؟!

بی خیال سرتکان دادم.

_ نه چه اتفاقی؟

_ آخه از وقتی بابابزرگ رو رسوندیم و تنها شدیم، مدام تو فکری و حرفی نمی زنی.

با لبخند ازش چشم گرفتم و به بیرون خیره شدم.

_ خب چی بگم؟ من که هرچی از خودم می دونستم رو گفتم و حرف نگفته ای ندارم. بهتر نیست یکمم تو حرف بزنی؟

پشت چراغ قرمز نگهداشت و سرخوش جواب داد.

_ مثلا از چی؟ تو که نگفته می دونی چقدر خاطرت رو میخوام.

ته دلم غنج رفت از این ابراز احساستی که روزبه هرگز ازم دریغ نمی کرد. با این حال نشد نپرسم.

_ درمورد من با خونوادت حرف زدی؟

راه افتاد و با زدن راهنما، سمت راست پیچید.

_ هنوز نه.

لحنش به حدی ناامید و مایوسانه بود که ذوقم رو حسابی کور کرد. راستش بعد این یه ماهی که از آشنایی بیشتر و ارتباطمون میگذشت، شنیدن این حرف یکم برام گرون اومد.

بی اختیار لب ورچیدم.

_ چرا؟! من باعث خجالتت می شم؟

romangram.com | @romangram_com