#بازتاب_پارت_42


_ دیوونه ای بخدا. چیه تو آخه حسودی داره؟

همون لحظه هومن وارد سالن شد وبه سمت یکی از دستگاههایی که تو موازات دستگاه ما بود، رفت. با تیزبینی نگام بین نگار و اون چرخید و حس کردم یه چیزی این وسط درست نیست.

_ بینتون باز شکرآبه؟

سوال بی مقدمه ام باعث شد چند لحظه ای تو جواب دادن تعلل کنه. نگاهشو از هومن گرفت وبا صورتی ناامید و آویزون سرتکان داد.

_ نه مث همیشه همه چی روبراهه.

_ مطمئنی؟!

جوابی نداد و من صلاح ندیدم بیشتر از این سوال پیچش کنم.

ساعت هفت و نیم قرار بود روزبه بیاد دنبالم و بعد رسوندن بابابزرگ به خونه ی عمه شکوفه، واسه ی شام بریم بیرون.

بعد برگشتن از کارخونه سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم. بابابزرگ با تصور این تلاش و تکاپو لبخند می زد و خوشحال بود. حس می کردم این روزا حالش از همیشه بهتره و این عجیب دلگرمم می کرد. صدای زنگ باعث شد دستپاچه کفشای پاشنه بلندم رو پام کنم و به سمت در برم.

چشمام با دیدنش روشن شد.

_ سلام خانوم گل خوبی؟

نگام میخ لبخندش بود.

_ سلام ممنون. بیا تو.

خودمو کنار کشیدم تا وارد حیاط شه.

_ حاضری؟

سرتکان دادم وبه بالای پله ها اشاره کردم.

_ فقط باید بابابزرگ رو بیاریم.

چشم روهم گذاشت و فروتنانه گفت:

_ اون با من، ما در بست مخلص شما و محمد تقی خان هستیم.

چشمامو براش ریز کردم.

_ کم شیرین زبونی کن آقا روزبه.

ازم فاصله گرفت و به سمت پله ها رفت و منو با عطر دلپذیری که برجای گذاشته بود و اون لبخند قاب گرفته تو ذهنم تنها گذاشت.

romangram.com | @romangram_com