#بازتاب_پارت_41
_ حقش نبود اینطوری کنارم بذاری.
اشک توچشمام جمع شد و همنم کلافه اش کرد. امااینبار به جای دلداری دست پیش برد ودرو باز کرد وبی خداحافظی از خونه بیرون رفت. ناامید دنبالش رفتم و سوییچ ماشین رو که هنوز تو مشتم بود، به طرفش گرفتم.
اونم بادیدن ماشین پارک شده سرکوچه، برگشت و با دیدن من و اون چشمای خیس، نگاشو دزدید.
_ اینو یادت رفت.
دست دراز کرد سوییچ رو بگیره ومن با بغض زمزمه کردم.
- همیشه روت حساب کردم و مطمئن بودم یکی هست که حواسش شش دونگ به من و بابابزرگه...نذار به خاطر عذاب وجدان تا صبح خوابم نبره، باشه؟
لبخند محوی رو لبش نشست و به جای سوییچ دستمو گرفت و با گوشه ی آستین مانتوم، اشکامو ناشیانه پاک کرد.
اون شب هومن با دلخوری نرفت اما یه غم مبهم از همون موقع نشست کنج نگاهش و باعث شد هربار که بهش چشم بدوزم بی اختیار احساس شرمندگی کنم.
نگار با گوشه ی آرنج به پهلوم زد و باعث شد سربلند کنم
_ اونجارو.
مسیر نگاهش رودنبال کردم و به ژاله که داشت از مهوش و چندتایی از بچه ها خداحافظی می کرد و می رفت، چشم دوختم.
_ دیر می یاد، زود می ره. آدم سفارش شده ی مهندس توماج باشه بایدم اینجوری واسه کار کردن ناز کنه.
از ژاله چشم گرفتم ومشغول شدم.
_ بی خیال ماهم یه ساعت دیگه تعطیل میشم.
صداشو پایین آورد.
- شرط می بندم الآن مهندسم تو دفترش نباشه.
راستش این روزا دلخوشی زندگیم اونقدری زیاد شده بود که نخوام روزمو با این حرفا و فکر کردن به کارهای یکی مثل ژاله خراب کنم. واسه همین سعی کردم مسیر صحبتمون رو عوض کنم.
_ امروز با روزبه قرار دارم.
چشماش برق زد و لبخند مهربونی رولباش نشست.
_ به سلامتی دائم در گردش.
_ حسودی؟! نداشتیما نگار خانوم.
به شوخی اخم کرد و روشو ازم گرفت.
romangram.com | @romangram_com