#بازتاب_پارت_40
_ بابابزرگ در مورد من حرفی زده؟!
نگاش یه مکث چندثانیه ای و پراز حرف تو نی نی چشمام داشت و بعد اونقدر ناغافل جواب داد که تا چندلحظه گیج و درمونده فقط بهش خیره موندم.
_ عوض شدی پریسا.
ته دلم با این حرف خالی شده بود و اون خیلی خوب می دونست چطور منو با یه جمله زیر و رو کنه.
با صدای لرزونی جواب دادم.
_ من همون پریسای همیشگیم فقط...
سربلند کردم و نگاه پردردمو بهش دوختم. انتظارش برای شنیدن باقی حرفام بی نتیجه موند.
_ دلم می خواست به جای دایی خودت از اون شخص برام بگی.
باخجالت رومو برگردوندم.
_ هنوز که چیزی جدی نشده، من فقط میخوام باهاش بیشتر آشنا شم.
باتاسف لب زد.
_ پس جدی شده.
سعی کردم خودمو توجیه کنم.
_ نمیخواستم فکرتو درگیرش کنم.درست نبود تواین اوضاع همچین مسئله ای رو هم به مشغله های فکریت اضافه کنم.
دستاش مشت شد و به سختی زمزمه کرد.
_ فکرشم نمی کردم تا این حد مزاحمم.
سعی کردم بازوشو بگیرم.
_ من نمی خواستم...
خودشو کنار کشید و عقب رفت.
_ ترسیدی تو انتخابت دخالت کنم؟
با ناامیدی نالیدم.
_ هومن تورو خدا اینجوری نگو برات همه چیزو توضیح می دم.
romangram.com | @romangram_com