#بازتاب_پارت_39
_ تازه هشت و نیمه. بابابزرگ چرا الان خوابید؟
_ یکم خسته بود.
نگران به سمتش رفتم.
_ تورو خدا هومن! حالش بد نشده که؟
_ نترس، اتفاقا امروز از همیشه سرحال تر بود.
اینو با دلخوری به زبون آورد و من گیج و درمونده بهش زل زدم. پکی به سیگارش زد و از جاش بلند شد.
_ من دیگه می رم خداحافظ.
_ یه لحظه صبر کن.
به طرفم برگشت و منتظر نگام کرد.
_ میشه بگی چته؟
خیلی رک جواب داد.
_ نه نمی شه... شب بخیر.
سرجام وار رفتم وبا ناباوری خیره شدم به مسیری که طی کرد تا به سمت در بره.
نمی تونستم بذارم اینجوری بره. حس می کردم ازم دلخوره و این عذابم می داد. دست خودم نبود خواه ناخواه همیشه حق رو به اون می دادم.
شاید چون دوازده سال قبل وقتی همه یه جورایی پشتش رو خالی کردن و انگشت اتهام رو به طرفش گرفتن،تنها من بودم که حقیقت حرفاش رو تو چشمای غمزده اش دیدم. با اینکه حتی سرسوزنی نمی دونستم اوضاع از چه قراره.
_ هومن؟!
قبل از اینکه به طرفم برگرده، دویدم سمتش. نمی دونستم چی باید بگم فقط میخواستم دیگه ازم دلخور نباشه.
برگشت و منتظر نگام کرد، نفس نفس زنان جلوش وایسادم.
_ نمیخوای بگی نگو اما حق نداری اینجوری بری.
سعی کرد کش و قوسی به لباش بده اما بی فایده بود. هومن آدمی نبود که تظاهر به چیزی کنه که نیست. اون ازم دلخور بود و اینو می شد از اون نگاه گریزون و ابروهای بهم گره خورده فهمید.
ازش چشم گرفتم و به پنجره ی اتاق بابابزرگ دوختم، یعنی امکان داشت اون چیزی گفته باشه؟
با احتیاط پرسیدم.
romangram.com | @romangram_com