#بازتاب_پارت_38
نفس حبس شده تو سینه مو فوت کردم.
_ غافلگیر شدم...من فکر می کردم اومدیم باهم بیشتر آشنا شیم نه اینکه...
باقی حرفمو خوردم و اون با ناراحتی زمزمه کرد.
- باورکنین ناخودآگاه به زبونم اومد.نمیخواستم بگم اما... چیزی بود که با قلبم حس کرده بودم.
مردد خیره شدم تو چشماش و بی دلیل بغض کردم. برای اون سخت نبود بفهمه پریسای این روزا چقدر نیاز داره محبت رو ببینه و لمس کنه و بشنوه اما برای من سخت بود که بفهمم این محبت چقدر واقعیه.
تا موقعی که اونجا بودیم، جو همینطور بینمون سنگین بود اما روزبه برای عوض شدنش پیشنهاد داد بریم یه کافی شاپ و چیزی بخوریم. فضای شاد اونجا تاثیر خوبی رومون گذاشت و وقتی برگشتیم به جایی که ماشین هومن رو پارک کرده بودم، نه تنها از این موضوع هیچ کدوم معذب نبودیم که به هردومون این جسارت رو داده بود تا صمیمانه تر برخورد کنیم و جای جمع بستن فعل ها و تعارف کردن های الکی راحت تر باهم حرف بزنیم.
_ پس ایرادی نداره شب باهات تماس بگیرم؟
حین اینکه سوار ماشین می شدم به شوخی جواب دادم.
- به شرطی که از وقت خوابم نگذره، چون بدجوری بداخلاق می شم.
پابه پام خندید و درو برام بست.
_ موظب خودت باش.
یه حس شیرینی تو دلم ته نشین شد.
_ تو هم همینطور.
ماشینو روشن کردم و راه افتادم. تصویری از روزبه تو قاب آینه ی جلو جاموند، درست مثل علامت سوال هایی که بی جواب توذهنم جا خوش کرده بودن. هنوز خیلی چیزها بود که من از این مرد نمی دونستم.
با احتیاط کلید رو تو قفل چرخوندم و نگاهی به ماشین انداختم که سرکوچه درست زیر تیر چراغ برق و جلوی مغازه ی بابای مرتضی پارک بود.
درو که باز کردم، اولین چیزی که باهاش مواجه شدم بوی سیگار بود که به مشامم خورد. سریع چشم چرخوندم و با دیدن هومن که رو پله ها نشسته بود، درو پشت سرم بستم.
_ اینجا چرا نشستی؟ !
_ همینجوری. خالد که رفت، دایی خوابش برد منم اومدم تو حیاط.
_اون چیه دستته؟
هومن سیگاری نبود اما دیده بودم گهگداری تفننی بکشه.
_ ه*و*س کردم یه دونه بکشم.
حس کردم مثل همیشه نیست. آخه کم پیش می اومد اینطور بی حال و دمغ جوابمو بده.
romangram.com | @romangram_com