#بازتاب_پارت_37
_ فکرمیکنم بهتره منو بیشتر بشناسین.
_ بهم حق بدین، من فقط میدونم اسمتون روزبه بزرگمهره و کارمند بانک هستین. همین.
_ سی و دوسالمه،پدر و مادرم در قید حیاتن ، دوتا خواهر دارم و زندگیم م*س*تقل از خونوادمه. همیشه نسبت به شما کنجکاو بودم اما هیچ وقت فکر نمیکردم اینطوری بار زندگی رو شونه تون باشه. اون روز که پدربزرگتون رو با این وضعیت دیدم خیلی جا خوردم. انتظار نداشتم اینهمه مسئولیتتون سنگین باشه،اون روز احترام قلبیم به شما خیلی بیشتر شد.
بی اختیار لبخند زدم.من اون موقع چه برداشتی ازرفتارش کرده بودم و اون در چه فکری بود.
_ اولین باره کسی اینطوری ازم تعریف می کنه.
به صورت خجالت زده و شرمنده ام لبخند زد و جلوی قاب عکس بعدی توقف کرد. با اشاره بهش گفت:
_ این گل رو می شناسین؟
تصویری از سوسن چلچراغ تو ارتفاعات عمارلو و روستای داماش بود.
_ مگه می شه نشناخت؟
_ می دونین چرا بهش میگن سوسن چلچراغ؟
به نشونه ی ندونستن شونه بالا انداختم و اون گفت:
_ به خاطر واژگون بودن و رنگ مهتابیشه که انگار مثل چلچراغ می درخشه. درست مث دختری که با شرم سرشو پایین انداخته.
چشمام گرد شد.این الان منظورش من بودم؟ گلومو صاف کردم و خودمو زدم به اون راه.
_ چه جالب. راستش شنیده بودم این گل رو نمیشه پرورش داد یا تکثیر کرد درسته؟
به نشونه ی مثبت سرتکان داد.
_ تو دنیا فقط دوجا این گل رشد می کنه اونم سالی یه بار. یکی روستای داماشه و یکی هم جایی تو منطقه ی لنکران آذربایجان.
دوباره نگاهی به عکس انداختم و بی اختیار آه کشیدم.
_ گل بی نظیریه. مطمئنم خودشم از ارزشی که داره با خبره و نمیذاره اینقدر راحت بدست بیاد.
یه سکوت چندثانیه ای پیش اومد و اون خیره شد تو چشمام و زمزمه کرد.
_شما برای من مثل این گل می مونین پریسا خانوم.
با این حرف ماتم برد. خب اعتراف بی مقدمه ای بود و من حق داشتم شوکه و ناباور بهش زل بزنم.نگاه بهت زده ام اونو به تقلا انداخت.کلافه دست کشید تو موهاش و گفت:
_ فکر کنم عجله کردم. ببخشین من اصلا آدم صبوری نیستم.
romangram.com | @romangram_com