#بازتاب_پارت_36


_ چرا؟!

بی اختیار جلوش موضع گرفتم.

_ بهتره بحث رو عوض کنین. دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم.

_نمی تونین اعتماد کنین چون تجربه ی خوبی از اعتماد کردن نداشتین درسته؟

عرق سردی رو ستون فقراتم نشست، اون دقیقا به هدف زده بود. نگامو ازش دزدیدم و به بهانه ی دیدن تصویر بعدی ازش فاصله گرفتم.

_ نمی خواین از خودتون چیزی بگین؟

خودشو بهم رسوند و هیجان زده جواب داد.

_ بلاخره مجبورتون کردم یه قدم بردارین. فکرکنم دیگه راهشو پیدا کردم. کافیه از خودتون بگم تا یه عکس العملی نشون بدین.

مات و درمونده پرسیدم.

_ شما از من چی می دونین؟!

با محبت نگام کرد.

_همون چیزایی که درمورد خودم می دونم. اینکه هردو تنهاییم، من باوجود داشتن یه خونواده که در ظاهر همه جوره هوامو دارن و شما که فقط پدربزرگ دور و برتونه. من از این تنهایی راضیم و شما ناراضی اما من دلم میخواد یکی دردمو حس کنه و کمک حالم شه و شما دوست ندارین کسی بفهمه چه دردی دارین و کمکتون کنه.

_چطور این چیزارو...

حتی نتونستم سوالمو کامل کنم. راهنماییم کرد جلو بیفتم و گفت:

_ مطمئن باشین تو زندگی تون سرک نکشیدم. من فقط یکم زیادی رو مسائل دقیقم همین. باور کنین اگه اون ملاقات اتفاقی نبود شاید هرگز جسارت پیدا نمی کردم که بخوام بهتون نزدیک شم.

سعی کردم این موضوع رو هضم کنم.

_ اما من هنوز منتظرم از شما بیشتر بدونم. تا اینجا که نقطه ی مشترک زیادی بینمون نبود.

نرم خندید.

_ آدمایی که شبیهن زود از هم خسته می شن. من میخوام به جای شباهت داشتن دلایل مشترک واسه باهم بودن داشته باشیم.

به طرفش برگشتم و بی تعارف پرسیدم.

_ شما دنبال چی هستین؟ یه رابطه ی دوستانه؟!

یه لحظه مکث کرد و با تردید بهم خیره شد.

romangram.com | @romangram_com