#بازتاب_پارت_35
مردد زمزمه کردم.
_ جای خاصی میخوایم بریم؟
_ نه خب یه نمایشگاه عکسه. فکر کردم شاید خوشتون بیاد.
شونه بالا انداختم.
_ نمیدونم. راستش بدم نمی یاد برم و ببینم.
حدود بیست دقیقه بعد به مکان مورد نظر که یه تالار بزرگ برای ارائه ی این قبیل کارهای هنری بود،رسیدیم. فکر نمی کردم روزبه علاقه ی زیادی به این قبیل هنرها داشته باشه.
فضای تالار با اون نور پردازی فوق العاده وموسیقی لطیفی که توش جریان داشت، حس خوبی بهم می داد درست مثل خود روزبه.
جلوی قاب عکسی ایستاد و به تصویرش که از طبیعت بکر و زیبای ارتفاعات تالش بود، زل زد.
_ اونجا یه تیکه از بهشته. آدم خدارو خیلی به خودش نزدیک حس می کنه.
نگاهم میخ لبخندش بود.
_ تا حالا اونجا رفتین؟!
سرتکان داد.
_ هربار که خواستم با خودم و شرایط زندگیم کنار بیام.
خیره شدم به عکس و باخودم فکرکردم یه آدم چقدر می تونه م*س*تأصل و درمونده شه که واسه کنار اومدن با خودش این مسیر رو تا اونجا طی کنه.
_کنجکاو نیستین دلیلش رو بدونین؟
توچشماش زل زدم و صادقانه جواب دادم.
_ ترجیح می دم خودتون بگین.
نا امید مسیرنگاهش رو عوض کرد.
_ انگار بیش از حد خوشبینم که فکر می کنم بلاخره شمام یه قدم بر می دارین.
به طرف تصویر بعدی رفت و من سعی کردم خودمو بهش برسونم.
_ دلیلش رو که بابابزرگ اون شب به شما گفت. من خیلی دیر اعتماد می کنم.
توچشمام دقیق شد و بی مقدمه پرسید.
romangram.com | @romangram_com