#بازتاب_پارت_34
لباس پوشیده و آماده که از دراتاقم بیرون اومدم نگاه هومن رو سرتاپام چرخید.
_ جایی می خوای بری؟!
_ یه کاری دارم زود برمی گردم.
_ میخوای برسونمت؟
نمی دونم چی تو چشماش بود که باعث می شد بی دلیل دستپاچه شم. چیزی بیش از یه کنجکاوی ساده و من قصد نداشتم فعلا در مورد این موضوع حرفی بهش بزنم. باید اول از خودم و روزبه مطمئن می شدم.
_ نه خودم می تونم برم.
جلوی تلویزیون نشسته بودن و خالد با اتوی لباسمون که سیمش پیچ خورده و نیاز به تعویض داشت، ور می رفت. هومن نگاهشو ازم گرفت و از تو جیب شلوار راحتی که به تن داشت، سوییچ رو درآورد و به طرفم انداخت.
مجبور شدم تو هوا بگیرمش و اون بلافاصله گفت:
_ با ماشین برو و بیا.
_ باور کن نیازی نیست.
_ اینجوری خیال من راحت تره.
به ناچار سوییچ رو تو مشتم فشردم و راه افتادم.
_ ممنون خداحافظ.
بازم نشنیدم جوابمو بده اما خالد به جاش گفت:
_ در امان خدا.
به موقع خودمو سرقرار رسوندم. با این حال روزبه زودتر از من اونجا بود.
با دیدنم جلو اومد.
_ پس واسه این گفتین دنبالتون نیام.
اشاره اش به پراید مشکی هومن بود.
_ توفیق اجباری شد وگرنه من تصمیم داشتم خودم بیام.
یه نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:
_ تا بریم و برگردیم جاش امنه.
romangram.com | @romangram_com