#بازتاب_پارت_33
دست از فکر کردن بی خود برداشتم و به طرفش برگشتم.
_ چیکار کنم؟
_ اول یه چایی دبش بریز و بیار تا بعد بگم.
رو به خالد گفت: تو هم اینجا باش.
_ من که همینجام.
_ خودت آره اما فکرت نه. یه امروز رو بی خیال شو.
لبخند غمگینی رو لباش نشست و با خجالت نگاه گذرایی بهم انداخت.
_ نمی شه داداش دست خودم نیست.
_ بشینی فکر و خیال کنی به چی می رسی ؟
_ سمیره یک ساعت پشت گوشی گریه کرد، چیکار کنم همیشه گوش شنواش بودم. میتونم حالا بگم دیگه رو من حساب نکن؟
با تردید پرسیدم.
_ اتفاقی افتاده؟!
هومن عصبی جواب داد.
_ طبق معمول همه جوره التماس دعا دارن. کی باید دست از سرش بردارن خدا عالمه.
خالد ناامید زمزمه کرد.
_ اینجوری نگو هومن.
_ دیگه سی و پنج سالته پس کی باید برای خودت زندگی کنی؟
نگاه متاسفم رو ازش گرفتم و به سمت خونه رفتم.
خالد رو زیاد نمی شناختم. در همین حد می دونستم که تو دوران سربازی باهومن یه جا خدمت می کردن و دوستی شون از همونجا شکل گرفت. بعدشم کم و بیش با هم در ارتباط بودن تا اینکه دوسال پیش وقتی هدی خواهرش تو بیست و نه سالگی بلاخره با پسرعموش که مرد خوبی بود ازدواج کرد و با توجه به شغل همسرش به گیلان اومد، اونم اونجارو نتونست تحمل کنه و به واسطه ی هومن ساکن اینجا شد و تو کارخونه ی لامپ سازی کار پیدا کرد.
اون مرد خوبی بود. معمولا کم حرف می زد اما پای ثابت درد و دل همه تو کارخونه بود. دست و دل بازیش و خونگرمی ذاتیش خیلی تو رفتارش به چشم می اومد. دوازده یا سیزده سال بیشتر نداشت که مادرش فوت کرد و پدرش که اصلا آبشون باهم تو یه جو نمی رفت با سمیره ازدواج کرد. خالد سمیره رو دوست داشت اینو تو حرفایی که گاهی از خونواده اش میزد فهمیده بودم. دوتا برادر ناتنی داشت که یکی شون به یه دلیل نامعلومی تو زندان بود و اون یکی بچه سربه زیر و درسخونی بود و خالد همیشه ازش با علاقه صحبت می کرد. هدی خواهر تنیش بود. کسی که خالد به خاطرش حتی از ازدواج با دختر موردعلاقه اش گذشت. چون میخواست اول خواهرش سرو سامون بگیره که اونم با لج و لجبازی پدرش این همه سال به تاخیر افتاد.
مطمئن بودم زندگیش بعد ازدواج هدی اونجا اونقدرها بی هدف بوده که بخواد از زادگاهش اینهمه دور شه اما به نظر می رسید این دور بودن بی نتیجه بوده. انگار محکوم شده بود تا ابد برای دیگرون زندگی کنه.
حوالی ساعت پنج بود که بلند شدم آماده شم. قبلش در این مورد با بابابزرگ حرف زده بودم و اون مخالفتی نداشت. فقط ازم خواست مواظب خودم باشم.
romangram.com | @romangram_com