#بازتاب_پارت_32
« ما می تونیم نقاط مشترک بیشتری هم پیدا کنیم. البته اگه شما بخواین.»
و قبل از اینکه جوابی بهش بدم، بلافاصله پیام دیگه ای فرستاد.
«نمی خوام شمارو تو تنگنا قرار بدم اما اگه بشه رو در رو در این مورد صحبت کنیم شاید بتونم قانعتون کنم. آخر این هفته پنج شنبه می تونیم همدیگه رو ببینیم؟»
یکم فکرکردم و بعد براش نوشتم.
«خبرتون می کنم.»
هرچند خودم از همین الآن می دونستم جوابم چیه. اون نیاز به قانع کردنم نداشت من واقعا می خواستم که باهاش آشنا شم و با هم اون نقاط مشترکی رو که ازش حرف زد پیدا کنیم.
پیام هامون اون شب به همونجا ختم شد اما از فردا تقریبا صبح یا عصری نبود که ازش پیامی نداشته باشم. یه بار هم تماس گرفت و حال بابابزرگ رو پرسید و خیلی مختصر به اون قضیه اشاره کرد که گفتم مخالف این دیدار نیستم فقط مکان و زمانش رو بعدا هماهنگ کنیم چون واسه من همیشه کلی برنامه ی پیش بینی نشده وجود داشت که یهو پیش می اومد و مطمئن نبودم بتونم به قرارم برسم.
پنج شنبه ها معمولا یک هفته در میون تعطیل بودیم و اون پنج شنبه ای رو هم که می رفتیم تا ساعت دو بیشتر نمی موندیم واسه همین آخر هفته هام برای خودم بود. این پنج شنبه هم کلا از صبح تعطیل بودم اما هومن تماس گرفت و گفت:
_ با خالد برای ناهار میایم اونجا. تدارک چیزی رو نبین، میخوایم کباب درست کنیم.
_ باشه دستت درد نکنه.منتظرتونیم.
صبح حدودای یازده بود که اومدن. بابابزرگ رو آورده بودم رو ایوون که از آفتاب ملایم و جانبخش اردیبهشت ماه ل*ذ*ت ببره و نفس هاش پر از هوای تازه شه.
داشتم براش خیار پوست می کندم که زنگ درو زدن. سلانه سلانه از پله ها پایین رفتم و درو به روشون باز کردم. تو دست هومن یه چند بسته کود گیاهی بود.
_ سلام خوش اومدین.
کنار رفتم تا بیان تو. وسایل مربوط به ناهار دست خالد بود و اون مثل همیشه سربزیر وارد شد.
- ببخش مزاحم شدیم.
_ این چه حرفیه مارو از تنهایی در آوردین.
هومن رفت طرف بابابزرگ.
_ سلام دایی صبح به خیر.
_ ظهرت بخیر پسرجان. خورشید وسط آسمونه، می دونی از کی تا حالا منتظرتم؟
نگاه هومن شرمنده شد و من با ناراحتی سربرگردوندم. بابابزرگ خیلی بهش وابسته شده بود و این منو می ترسوند. تا کی می تونستم انتظار داشته باشم هومن بیشتر وقتش رو برای ما بذاره؟ بلاخره دیر یا زود اونم درگیر مشغله های زندگیش از این وقت گذاشتن خسته می شد و اونوقت...
هرچیزی رو می تونستم تحمل کنم جز اینکه ببینم دل نازک بابابزرگ بشکنه. با این تصور ناخودآگاه اخمامو کشیدم تو هم و خودمو ملامت کردم. هومن که دیوونه نبود بخواد همه ی زندگیشو وقف ما کنه، من اگه خیلی بابت این قضیه نگران بودم باید کسی رو جایگزینش می کردم که از بودن همیشگیش مطمئن باشم.
_ پری دست بجنبون. تاظهر کلی کار داریم.
romangram.com | @romangram_com