#بازتاب_پارت_31
نشستم کنار تختش و موج رادیوش رو، روی برنامه ی مورد علاقه اش تنظیم کردم.
_ فکر کردم خوابیدین.
_ نمی خوای جواب بدی؟
بابابزرگ آدمی نبود که بخواد کسی رو بازخواست کنه. اگه اصرار به دونستنش داشت لابد چیزی رو این بین حس کرده بود و من عجیب به برداشت های اون ایمان داشتم.
_ خیلی وقته میشناسمش. بهتون که گفتم کارمند بانکه اما اینکه چقدر می شناسم باید بگم زیاد نه.
رادیو رو که توی دستش قرار دادم، گذاشت کنار متکاش و خیلی آروم زمزمه کرد.
_ جوون خوبیه اما من فکر نمی کنم فقط به خاطر شرایطمون دوست داره کمکمون کنه. ببینم به تو حرفی نزده؟
درست همون لحظه یه پیام ازش رسید.
«فکر می کنین این زیاده خواهیه اگه بخوام باهم بیشتر آشنا شیم؟!»
سرمو بلند کردم و به بابابزرگ زل زدم.
_ ازم خواسته باهاش بیشتر آشنا شم اما...
باناراحتی سرتکان داد.
_ برات نگرانم زای جان... بعد من میخوای چیکار کنی؟
دستشو با ترس گرفتم.
_ تورو خدا اینجوری نگو.
_ من که بی دست و پا شدم و ازم کاری برنمی یاد، خودت به فکر باش.
توصداش بغضی بود که راه نفس منو می بست.
_ نگران نباش بابابزرگ.
گوشیمو تو دستم فشردم و با مکث کوتاهی براش نوشتم.
«یعنی تنهایی مشترکمون می تونه دلیل محکمی برای آشنایی بیشتر باشه؟»
روی بابابزرگ رو کشیدم و چراغ خواب رو براش روشن کردم و بعد شب بخیرگفتن از اتاق خارج شدم.
یه پیام دیگه رسید.
romangram.com | @romangram_com