#بازتاب_پارت_30
روزبه حسابی تو فکر بود و با ناراحتی به حرفای دکترگوش می داد.من همینقدر ازش می دونستم که خونواده شم به نوعی درگیر این بیماری هستند اماچطور وتا چه حدی، اطلاعی نداشتم. خوشحال بودم که این پیش زمینه ی مشترک باعث همدردیش شده بود.
گاهی ته دلم گرم می شد به اینکه شاید این همدردی مارو بهم نزدیک کنه. خب من آدمی نبودم که خودمو دست کم بگیرم فقط یکم زیادی منطقی به شرایطم نگاه می کردم. و این شرایط چیزی نبود که هرکسی روبه خودش جذب کنه.
از مطب دکترکه خارج شدیم، ازمون خواست شام رو باهم بیرون بخوریم. حالا که بابابزرگ هم به نوعی باهاش راحت برخورد می کرد، قبول پیشنهادش غیرممکن نبود منتها من سعی کردم زیر بار نرم که درنهایت روزبه با اصرار زیاد و اون احساس صمیمانه ای که تو این چندساعت بینمون بوجود اومده بود، مجابم کرد قبول کنم.
شام و دور همی خوبی بود. روزبه دلنشین و محجوبانه حرف می زد. همینم بابابزرگ رو حسابی مجذوب می کرد. منم که تکلیفم از همون اول مشخص بود، هشت ماه قبل که واسه اولین بار دیدمش و باهاش آشنا شدم ازش خوشم اومد.
ساعت ده و نیم بود که مارو به خونه رسوند. خودش بابابزرگ رو تا اتاقش برد و کمکش کرد کاپشن بهاره اش رو دربیاره و روی تخت دراز بکشه.
موقع خداحافظی بابابزرگ دستش رو گرفت و نرم فشرد.
_ من پریسای خودم رو خوب می شناسم. اون به هرکسی زود اعتماد نمی کنه،پس شما حتما همینجوری که به نظر می یاد جوون خوب و معتمدی هستین که وارد حریم زندگیمون شدین. دور زمونه ی خیلی بدی شده آقای بزرگمهر، منم که شرایطم مشخصه. فقط می تونم خدارو شکر کنم که شمارو با یه نیت پاک جلو راهمون قرار داده.
روزبه چشماشو بست و باخجالت سرشو پایین انداخت.
_ پریسا خانوم به من لطف دارن وگرنه هرکاری کردم وظیفه بود.
_ این حرفو نزن پسرجان، واقعا محبت کردی. روز خیلی خوبی بود، به من که خوش گذشت.
لبخند رولبم عمیق شد اونم به دو لیل، روزبه اسم کوچیکم رو به زبون آورده بود و بابا بزرگ روز خوبی رو پشت سر گذاشته بود.
از هم که خداحافظی کردن، سریع از خونه بیرون رفت و نخواست از اعتماد بابابزرگ سواستفاده کنه. خیلی خلاصه و دوستانه ازم جدا شد و رفت اما من حس می کردم این جدایی موقته.
یک ساعت بعد که ازش پیامی به گوشیم رسید،به این حس بیشتر از این حرفا امیدوار شدم.
«راستش نتونستم اینو م*س*تقیم به خودتون بگم اما فکر می کنم من و شما خیلی شبیه هم هستیم.»
بلافاصله جواب دادم.
« به خاطر وضعیت بابابزرگ و بیماریش؟»
داشتم رختخوابمو پهن می کردم که بابابزرگ صدام زد، همون لحظه برام پیام دیگه ای رسید. حین اینکه از اتاق بیرون می رفتم بهش نگاهی انداختم.
«شمام مث من یه جورایی تنهایین. این شباهت از همون موقع که با هم آشنا شدیم ذهن منو درگیر خودش کرده چون جنس این تنهایی رو می شناسم.»
رفتم تو اتاق بابابزرگ.
_ کاری دارین؟!
خیلی بی مقدمه پرسید.
_ این جوون رو چقدر می شناسی؟
romangram.com | @romangram_com