#بازتاب_پارت_28


بابابزرگ حرفی نزد و وقتی دروباز کردم نگام خیره به لبخندی شد که برام آشنا بود و آرومم می کرد.

_ ببخشین خیلی منتظرم شدین.

خجالت زده سرمو پایین انداختم.

_ بفرمایین تو، دیر نشده.

نگاه پر از حرفش رو ازم گرفت و به بالای پله ها و بابابزرگ دوخت. لبخند کم کم روی لباش محو شد ودلم بااین حرکتش پایین ریخت. نه اینکه تا حالا با این برخورد روبرو نشده باشم، من هربار که با شخصی آشنا شدم و اون رو با بابابزرگ روبرو کردم دقیقا همین رفتار رو دیدم اما جاخوردن روزبه برام خیلی گرون اومد.

باناباوری زمزمه کرد.

_ من فکر نمی کردم...

دلخور و ناراحت میون حرفش پریدم.

_ بهتون که گفته بودم نمی تونه راه بره.

برگشت و با استفهام تو چشمام خیره شد. انگار انتظار این لحن تند رو ازم نداشت. لبمو گاز گرفتم و با شرمندگی نگامودزدیدم. فکرمی کنم این بار اشتباه برداشت کرده بودم.

چیزی نگفت و به سمت پله ها رفت. بابابزرگ منتظرمون بود.

_ سلام آقای خانی.

بابابزرگ در حالی که به نقطه ی کوری درست پشت سر روزبه خیره بود، بامحبت جوابش رو داد.

_ سلام پسرم. ببخشین شمارو هم به دردسر انداختیم.

از پله ها بالا رفت و دستش رو گرفت. نگام به تیکه ای از موهای خوش حالتش بود که موقع سرخم کردن تو هوا تاب می خورد.

_ این چه حرفیه. خوشحال میشم بتونم کمکی کنم.

_ در هرصورت لطف کردین.

یه نگاه گذرا به موقعیت پله ها انداخت و وقتی فهمید راهی برای بردن بابابزرگ با ویلچر نداره، منتظرنگام کرد. خب همیشه این هومن بود که بابابزرگ رو می برد و می آورد. واسه همین هیچ وقت حس نکردم پله هامون نیاز به همچین تغییری دارن.

سکوتم و با ناراحتی سرپایین انداختنم باعث نشد تو تصمیمش برای بردن بابابزرگ به مطب اون دکتر تجدید نظر کنه. همین که رو دست بلندش کرد، به سمتشون دویدم.

_من ویلچر رو می یارم.

به طرفم برگشت و جدی جواب داد.

_ من خودم اونو می یارم. شما لطف کنین در ماشین رو برامون باز کنین.

romangram.com | @romangram_com