#بازتاب_پارت_27


دلم می خواست اون لحظه این حس خوب رو با کسی شریک شم و کی بهتر از نگار که همیشه گوش مشتاقی برای شنیدن این حرفا داشت.

_ راستش یکی هست که... در واقع از قبل می شناختمش اما...آخه چطوربگم؟...یه آقایی هست که می خواد به من و بابابزرگ کمک کنه.

گیج و گنگ نگام می کرد،کاملا پیدا بود هیچی از حرفام سردرنیاورده. کلافه پوفی کردم و اون مردرد پرسید.

_ باهاش دوست شدی؟!

فوری سرتکان دادم.

_ نه فقط...آخه...

_ چرا اینقدر دستپاچه ای پریسا؟! انگارکه بار اولته با کسی آشنا می شی.

نگامو ازش دزدیدم.

_ خب تو زندگی منم گهگداری یه کسی می اومد و حالا یا رابطه مون جدی نبود یا اگه بود شرایطمون بهم نمی خورد و این قضیه تموم می شد اما این یکی... اسمش روزبه بزرگمهره. نه آدم خاصی هست و نه بهم ابراز علاقه کرده فقط...فکرمی کنم باهاش حس خوبی دارم. یه آرامشی تو چشماش هست که آدمو اسیر خودش می کنه.اگه چند سال قبل بود و بابابزرگ تو این وضعیت نبود شاید برام چندان هم بودنش اهمیتی نداشت اما حالا... من واقعا می خوام که یه تغییری تو زندگیم بوجود بیاد.

_ خب دست دست نکن، باهاش حرف بزن.

با ناامیدی سرتکان دادم.

_اونقدرام که فکر می کنی آسون نیست. من خوب نمی شناسمش.

_جای آیه ی یأس خوندن تلاشتو بکن شاید واقعا همونی باشه که فکر می کنی.

_ ببینم چی می شه...راستی در این مورد فعلا چیزی به هومن نگو. خوشم نمی یاد سربه سرم بذاره.

چشماش خیلی بامزه گرد شد و لب برچید.

_ دستت درد نکنه. تومنو اینجوری شناختی؟!

_ محض احتیاط گفتم، به دل نگیر.

با تذکرمهوش دوباره سرمون رو پایین انداختیم و مشغول شدیم.

عصر حوالی شش و نیم بود که لباس پوشیدم و به بابابزرگ هم کمک کردم آماده شه. ویلچرش رو آوردم رو ایوون که هم اون هوایی تازه کنه و هم وقتی روزبه رسید، زیاد معطل نشیم. باید هشت مطب می بودیم.

با هومن در این مورد حرفی نزدم و چون خودشم سوالی نپرسید احتمال دادم بابابزرگ چیزی نگفته باشه.

صدای زنگ در باعث پاره شدن چرت فکریم شد. ازجام بلند شدم و به سمتش رفتم.

_ فکرکنم خودش باشه.

romangram.com | @romangram_com