#بازتاب_پارت_26


" مث اینکه نمی خوای به همین آسونی پاپس بکشی آقای روزبه بزرگمهر. باشه منم بدم نمی یاد ببینم قدم بعدیت چیه."

ازاتاق بیرون اومدم و نرسیده به آشپزخونه یه پیام ازش رسید و لبخندم به خنده های ریز و بی صدا تبدیل شد اما با باز کردنش اون خنده رو لبم ماسید.

بعد احوالپرسی مختصر و عذرخواهیش بابت اون تماس بی موقع،آدرس دکتر رو برام فرستاده بود. همین...

نفسمو کلافه فوت کردم و عصبی سرتکان دادم. چراباید رو تماس هاش حساب وا می کردم؟ مگه این غریبه قرار بود چه نقشی تو زندگیم داشته باشه؟ چراباید اینقدر برام بودنش مهم می شد؟

ده روز بعد وقتی تو کارخونه مشغول نصب بُرد روی چوک زیر دستم بودم و حواسم پی گوشیم که تو جیبم زنگ می خورد،دیگه باور داشتم که این غریبه حضورش برای من و حال این روزام لازمه. حتی اگه با هربار پاپس کشیدن بیشتر از این سرخورده شم. من یه تغییر می خواستم، یه تنوع، یه نور امید.

گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و با دیدن اسم روزبه قلبم بی اختیار تند تر تپید. با اشاره از مهوش اجازه گرفتم و از سالن خارج شدم. دویدم تو محوطه ی کارخونه و فضای سبزش و حین اینکه دنبال جای خلوتی می گشتم،دستم روی دکمه ی برقراری تماس لغزید و نفس عمیقی کشیدم.

_ الو سلام آقای بزرگمهر.

یه مکث کوتاه و بعد صدایی که مثل همیشه شاد نبود.

_ سلام خانوم خانی حالتون خوبه؟ بدموقع که تماس نگرفتم.

نمی دونم چرا اینقدر معذب بود و در برخورد با من محتاطانه جلو می اومد. شایدم رفتار من باعث این واکنش بود.

_ خواهش می کنم اینجوری نفرمایین، وظیفه بود. غرض از مزاحمت، تماس گرفتم قرار امروز رو یادآوری کنم. دیدم از شما خبری نشد گفتم شاید اینبار دیگه واقعا منصرف شدین.

_ نه اینطور نیست... راستش چطور بگم؟

خب نتونستم براش دلیلی بتراشم این شد که به ناچار سکوت کردم و اون با درک این موقعیت سریع بحث رو عوض کرد.

_ برای اومدن به مطب مشکلی ندارین؟

_ خب بابابزرگ یه جورایی نمی تونه راه بره اما...

با تصور اینکه می تونم از هومن کمک بگیرم یه لحظه مکث کردم اما بعد با خودم گفتم دیگه هرچقدر از اون بنده خدا کمک گرفتم، بسه. هومن تا کی باید درگیر مشکلات زندگی من و بابابزرگ می بود. همین که مدام می اومد بهمون سرمی زد،حواسش به ما بود و نمیذاشت کاری زمین بمونه، خودش کمک بزرگی به حساب می اومد.

_ شما این اجازه رو می دین که بیام دنبالتون؟!

اونقدر با ملاحظه و نرم این سوال رو پرسید که حتی اگه می خواستم هم نمی تونستم مخالفت کنم.

_ آخه اینجوری درست نیست. نمی خوام مزاحمتون شم.

_ تورو خدا تعارف رو بذارین کنار. من خوشحال میشم.

و من بلاخره آدرس خونه رو بهش دادم و بعد قطع تماس سرخوش از اتفاقی که افتاده بود لبخند به لب برگشتم سرکارم. نگار با دیدنم چشمکی زد.

_چیه خانوم چشمات می خنده، خبریه؟

romangram.com | @romangram_com