#بازتاب_پارت_25


سعی کردم این فکر های بی نتیجه و جدال فرسایشی با ذهنم رو پشت در حیاط جابذارم و با یه لبخند و شور و شوق ظاهری وارد خونه شم تا لااقل اون دلواپسی هارو از بابابزرگ بگیرم. آخه اون چه گ*ن*ا*هی داشت هر روز بعد اینهمه تنهایی و سکوت اعصاب خورد کن خونه، باچهره ی دمغ و ناراحت و پریشونم روبرو شه؟

_ آقا محمدتقی کجایی؟

کتونی هامو درآوردم و به سمت اتاقش رفتم. آخه بابابزرگ کجا می خواست باشه؟ نهایتاً به خودش زحمت می داد و با کمک عصا یا ویلچرش برای قضای حاجت تا توالت فرنگی توی رختکن حموم می رفت. این طولانی ترین مسیری بود که هر روز طی می کرد اونم با چشمایی تقریبا نابینا که خوشبختانه این فاصله رو از حفظ بود.

- سلام بلامی سر اومدی؟

_ آره قربونت برم.

خم شدم و صورت ته ریش دار و فرق سر طاس و بی موش رو چندین و چندبار ب*و*سیدم. اونم سعی کرد دستامو بگیره و به عادت همیشه پشتشو بب*و*سه که من جلو پاش زانو زدم و نذاشتم اینکارو بکنه.

_ دیر کردی بابا.

شرمنده نگاش کردم.

_ یکم خرید داشتم. ناهارت رو خوردی؟

_ گشنه ام نبود. هومن که اومد غذارو گرم کرد باهم خوردیم. توگرسنه نیستی زای جان؟

_ نه بابابزرگ تو کارخونه ناهار خوردم. داروهاتو چی؟ یادت که نرفت؟

دستشو کشید رو صورتم و لبخند زد.

_ چرا اینقدر نگرانی باباجان؟ من حواسم هست.

_ آخه می ترسم فراموش کنین... راستی می خوام دکترتون رو عوض کنم.

_ برای چی؟

_ یه متخصص خوب پیدا کردم. یعنی یه آشنا برام پیدا کرده. ازش واسه یازدهم این ماه نوبت گرفتیم.

_ به خدا من راضی نیستم خودتو اینقدر به دردسر بندازی.

_ دردسر چیه آقاپسر. شما تاج سری.

یه ب*و*س درست و درمون و خونواده دار از صورت لاغر و تکیده اش گرفتم و اونو به خنده انداختم.

نمی دونم حس و حالم اون روزا قابل درک هست یا نه اما من عین غریقی بودم که تومسیر تند سیلاب ناامیدانه دست دراز می کردم که به هرشاخه و دست آویز محکمی چنگ بندازم تا غرق نشم.

برام رفتن بابابزرگ و پذیرفتن مرگش سخت بود اما غیر ممکن نه. من این امتحان باور رفتن آدمها و مرگشون رو تو هشت سالگیم به بدترین وجه ممکن پس داده بودم ولی با نبودن بابابزرگ نمی تونستم کنار بیام، این دست خودم نبود.

داشتم تو آشپزخونه شام درست می کردم که یه لحظه صدای زنگ گوشیم رو شنیدم. تو اتاقم سرک کشیدم ببینم تصورم درست بوده یا نه که دیدم تماس قطع شد. نگام به شماره ی روی صفحه بود. لبخند نشست رو لبام و پیش خودم گفتم:

romangram.com | @romangram_com