#بازتاب_پارت_23
_ باشه بریز. تو تا کچلمون نکنی که دست ازسرمون برنمی داری.
معصوم و کودکانه خندید و بادقت تو یه استکان کوچیک برام چایی ریخت و تو نعلبکی رنگ گرفته و لب پَر گذاشت و بهم تعارف کرد.
وسواسی و اهل ادا و اطوارهای دخترونه نبودم اما خداییش نعیم هم کارش تمیز بود و اون چایی خوردن داشت. جرعه ای چای داغ رو سرنکشیده، دستی یه استکانِ برگشته تو نعلبکی رو که روی گاری چیده شده بود، برداشت و به طرف نعیم گرفت.
- بریز از اون چاییت داداش که گلوم شده عین چوب خشک.
باشگفتی برگشتم و چشم تو چشم هومن دوختم.
_ سلام. تو هم اینجایی؟!
به شوخی اخم کرد.
_ سلام و زهر هلاهل. توکجایی؟ نمی گی اون پیرمرد نگران می شه؟
_ رفتم خرید، بهت که گفتم. مگه بهش سر نزدی؟
خونه مجردی هومن چند کوچه ای باخونه ی ما فاصله داشت و چه ازش میخواستم یا نمی خواستم حتما هر روز به بابابزرگ سر می زد.
_ دلواپست بود...حالا چیزی خریدی یا نه؟
با یادآوری اون صحنه ی داخل پاساژ سریع سرتکان دادم.
_ نه اونی که می خواستم پیدا نکردم.
سرخم کرد تا زل بزنه تو نگاه گریزونم.
_ تودروغ گفتنم بلدی بچه؟
استکان خالی رو گذاشتم تو کاسه ی استیل جلو دست نعیم و به سرم اشاره کردم.
_ مث اینکه باید یه چیزایی رو اینجا آپدیت کنی. من دیگه ده سالم نیست.
یه دوهزار تومنی از تو کیف پولم بیرون کشیدم و گرفتم سمت نعیم. ابروهای پرپشتش تو هم گره خورد و با لبی برچیده گفت:
_ نمی خواد بذار تو کیفت...میخوای جهاز بخری لازمت می شه.
هومن پقی زد زیر خنده و من به ناچار باهاش همراه شدم. امان از دست این نعیم که منو سوژه ی خنده ی این آقای فرصت طلب کرده بود.
_ به سلامتی قراره از شرت راحت شیم؟ کدوم بخت برگشته ای حاضر شده بیاد تورو بگیره؟ برو بهش بگو جهاز که سهله ماشیربها و مهریه هم به خونواده ی دوماد میدیم.
_ هه هه خیلی بامزه بود. برو یه فکری به حال خودت بکن پیر پسر.
romangram.com | @romangram_com