#بازتاب_پارت_21
داشتم مقنعه ام رو مرتب میکردم که گوشیم زنگ خورد. بی هوا از توجیب مانتوم بیرون کشیدمش ونگام مات اسم روی صفحه اش شد.
_ الو سلام بفرمایید.
صدای شرمنده و ناراحتش به گوشم خورد.
_ سلام خانوم خانی. واقعا نمیدونم باید با چه زبونی ازتون عذرخواهی کنم. دیشب اصلا متوجه گوشیم نبودم که پیامتون رو ببینم.
پیرو همون تصمیماتی که پیش خودم درموردش گرفته بودم، خیلی عادی جواب دادم.
_ نه خواهش میکنم. من باید باهاتون تماس میگرفتم اما راستش یکم معذب بودم. این شد که پیام دادم.
_ خلاصه ببخشید.
_ نیاز به عذرخواهی نیست. گفتم که اشتباه ازمن بود.
انگار اونم تحت تاثیر لحن سرد و جدیم قرار گرفت که واسه یه لحظه سکوت کرد و بعد...
_ من بدموقع مزاحمتون شدم؟!
_ راستش سرکارم اما مشکلی نیست.
_ پس بازم عذر میخوام مزاحمتون شدم. انشالله تو یه فرصت مناسب دیگه زنگ می زنم.
چند دقیقه بعد اینکه تماس قطع شد، من هنوز تو فکر بودم. آخرشم با یادآوری اینکه باز آدرس رو نگرفتم، نفسمو باحرص فوت کردم.
دستی روی کمرم قرار گرفت و مجبورم کرد به عقب برگردم.
_ کی بود شیطون؟
باچشمکی که نگار به روم زد، کلافه سرتکان دادم.
_ هیچکی... بریم دیر شد.
و بدون اینکه بذارم بیشتر از این کنجکاوی کنه، راهی سالن شماره ی پنج تولید شدیم.
تا عصر که ساعت کارمون به پایان رسید و همراه سرویس برگشتیم، به کل همه چیز رو فراموش کردم و روزبه و تماسش رفت به پس زمینه ی ذهنم و گذاشتم دلمشغولی های زندگی روزمره منو درگیر خودش کنه.
باسرویس تا میدون شهرداری رفتم، تصمیم داشتم برای خودم یه جفت کفش بهاره ی راحت بخرم.
از ازدحام و شلوغی پیاده رویی که به بازار منتهی می شد، گریزون تو حاشیه ی خیابون قدم می زدم و نگام به مغازه ها و بساط دستفروش ها بود. موسیقی شادی شنیده می شد و بوی چربی سوخته تو آتیش واسه جذب مشتری از دکه های کبابی به مشام می رسید.
وارد بازار شدم و به سمت پاساژی که مغازه های طبقه ی اولش کفش فروشی و طبقه ی دومش خرازی بود، رفتم. بی حوصله نگاهی به کفشا مینداختم و توجهی به بازار گرمی فروشنده ها نداشتم. انگار اصلا نیومده بودم که کفش بخرم.
romangram.com | @romangram_com