#بازتاب_پارت_20
واسه چند ثانیه نگام باز تو نگاه منتظرش گره خورد اما سست وبی اراده ام نکرد.
_ خداحافظ روز خوبی داشته باشین.
به سختی چشم ازش گرفتم و از بانک خارج شدم وحتی به روی خودم نیاوردم که چطور با حسرت زمزمه کرده بود.
_ به امیددیدار.
اما آخرشب وقتی باز تو اتاقم زانوی غم ب*غ*ل گرفته و با تنهایی هام کلنجار می رفتم،طاقت نیاوردم و دستم بی اختیار رو شماره اش لغزید اما قبل از اینکه موفق به برقراری تماس بشه به این حس تازه متولد شده غالب شدم و قطع کردم.
با این حال وسوسه ی هم صحبتی با این غریبه ی زیادی آشنا وادارم کرد نیم ساعت بعد بهش پیامکی با این مضمون بدم.
«سلام آقای بزرگمهر. شبتون بخیر. خانی هستم. مزاحم شدم که اگه امکانش هست آدرس دکتر محسنی رو ازتون بگیرم.»
ارسال که شد نگاه گیج و مرددم رو به صفحه ی گوشی دوختم و منتظر شدم تا جوابمو بده اما اون شب نه پیامی به دستم رسید و نه تماسی گرفته شد. با ناامیدی تو جام دراز کشیدم و سعی کردم فراموشش کنم. حساب واکردن رو این قبیل احساسات احمقانه و دلیلی که براش داشتم مسخره بود.
واسه همین صبح که ازخواب بیدار شدم وبرای رفتن به سرکار لباس پوشیدم، باخودم قرار گذاشتم بی خیال این قضیه شم و اگه برام سلامتی بابابزرگ مهمه فقط پیگیر درمان اون باشم.
داشتم لباس کارم رو می پوشیدم و نگام به مهوش بود که باچهره ای درهم مچ بندشو روی دست راستش می بست. همه ی بچه ها می دونستن این زن با وجود سختگیری هاش و جدیتی که تو کار داشت چقدر زحمتکشه. با اینکه انگشتای دستش دیگه مشت نمی شدوعصب هاش از کار افتاده بودن اما غیرت به خرج می داد و باجون ودل کار می کرد.
_ دکتر رفتی؟
باسوالم برگشت وسعی کرد به روم لبخند بزنه.
_ این دست دیگه دست بشو نیست. دکترم رفتم فایده نداره.
_دیر اقدام کردی مهوش جون وگرنه براش درمان بود.
_ هزینه داشت، از کجا می آوردم؟
اخمامو تو هم کشیدم.
_ چطور پول خرید اون موتور وامونده رو واسه پسرت داشتی؟
آه بلندی کشید.
_ چیکارش می کردم؟ پاشو تو یه کفش کرده بود که موتور میخوام. جوونه تا کی میتونم بگم ندارم، نمی خرم.
_ اون وام که برات جور شد رو چرا استفاده نکردی؟
_ا ی پریسا جان یکی دوتا زخم که نداریم ، به هرکدومش بزنیم باز کم می یاریم.
باتاسف سرتکان دادم و نگامو از زنی گرفتم که خودش رو قربونی جبر زمانه و مشکلات تموم نشدنی زندگی کرده بود.
romangram.com | @romangram_com