#بازتاب_پارت_19
رو دوشنبه که اول ماه بود بلاخره تصمیمم رو گرفتم و به بهونه گرفتن حقوق بابابزرگ به بانک مراجعه کردم. نوبتم که اعلام شد به سمت باجه ی شماره سه رفتم و با روزبه که پشت پیشخوان باجه ی شماره ی چهار می نشست چشم تو چشم شدم و جز یه سرتکان دادن جزئی هیچ کدوممون واکنشی نشون ندادیم. یه آقای مسن روصندلی کناریم جا گرفت و اون مشغول رسیدگی به کارش شد.
بعد تموم شدن کارم از جام پاشدم و با تشکر از همکار روزبه به راه افتادم که برم. از همون اولشم می دونستم این کار ازم ساخته نیست.
_ خانوم خانی یه لحظه وایسین.
باشگفتی برگشتم و به اون که شتاب زده از پشت باجه خارج شد، زل زدم.
با اون کت وشلوار سورمه ای خوش دوخت که یه تیپ رسمی و اداری بهش داده بود، جلو اومد و خندون عمق نگاهمو کاوید.
_ فکر می کردم خیلی نگران پدربزرگتون باشین.
_متوجه منظورتون نمی شم؟!
خدای من! چرا توچشمای این مرد اینهمه آرامش موج می زد؟ چرا باید این آرامش منو درگیر خودش می کرد؟
_ منتظر تماستون بودم.
_ گفتم شاید...
حتی نمی دونستم چی باید بگم. شرمنده نگاش کردم و چشماش برق زد.
_ فکر میکنم اون روز باید خجالت و رودربایستی رو میذاشتم کنار و شماره تون رو می گرفتم.
- بلاخره تونستین وقت بگیرین؟!
سرتکان داد و رنگ نگاهش جدی شد.
_ یازدهم این ماه.
حسابی رفتم تو فکر و بی اختیار به سمت درخروجی قدم برداشتم.
_ باشه ممنون. فعلا خداحافظ.
ناخودآگاه باهام همراه شد.
_ آدرس دکتر رو نمی خواین؟
_ باهاتون تماس میگیرم.
یه خواهش عجیب تو نی نی چشماش بود که بدجوری احساسم رو قلقلک می داد.
_ یعنی مطمئن باشم؟!
romangram.com | @romangram_com