#بازتاب_پارت_18
_ برگردین سرکارتون.
با تذکر مهوش، بچه ها که هنوز نگاهشون به مسیر رفتن ژاله بود و داشتن درموردش حرف می زدن، یکی یکی برگشتند سر دستگاههاشون.
نگار بی خیال اتفاق چند لحظه قبل با یادآوری چیزی چشماش برق زد وهیجان زده گفت:
_ راستی یادم رفت اینو بهت بگم. قراره امشب با هومن شام بریم بیرون.
یه دوسه ماهی بود هومن و نگار با هم دوست شده بودن و هرچند من چشمم از این بابت آب نمی خورد اما امیدوار بودم لااقل باهم به جایی برسن و هومن که دیگه سی و پنج سالش شده بود سر و سامون بگیره و عمه زهرا خیالش کمی راحت شه.
_ به سلامتی. انشالله بهت خوش بگذره.
باشوق کودکانه ای خندید و چوک های الکترونیکی آماده رو تو جعبه چید.
_ می گم تو وخالدم باهامون بیاین، خوش میگذره. راستی تو چرا رو مخ این پسره کار نمی کنی؟ مورد خوبیه ها.
کلافه پوفی کردم ورومو ازش گرفتم.
_ گاهی یه چیزی میگی آدمو به شک میندازی که بیست و نه سالته. آخه از یکی بگو که خودشم اهل این برنامه ها باشه. تا حالا دیدی خالد موقع حرف زدن با خانومی تو چشمش زل بزنه که واسه خودت نقشه می کشی؟ در ضمن هومن اصلا خوشش نمی یاد با رفقاش یه همچین برنامه ای داشته باشم.
_ خودت چی؟
با تردید زمزمه کردم.
_ خودم؟! خب من...
رفتم تو فکر و نگاه خندون روزبه جلو چشمام اومد و بعد بی اراده اونو با خالدی که هیچ وقت به این دید نگاش نکرده بودم، مقایسه کردم. حقیقتش اعتماد و باورم به خالد خیلی خیلی بیشتر بود اما قلبم با هربار دیدن روزبه دستخوش تلاطمی می شد که اگه جدی می گرفتمش شاید حتی یک روز اعتراف می کردم می تونم دوستش داشته باشم.
بی اختیار سرتکان دادم و گفتم:
_ نه منم نمی تونم به یه چشم دیگه نگاش کنم.
نگار با تاسف سرشو پایین انداخت و حین اینکه روی چوک زیر دستش کلید ترانزیستوری نصب می کرد، جواب داد.
_ باشه نگاش نکن ببینم به کجا می رسی؟
با خنده از جام بلند شدم و درحالی که از کنارش میگذشتم ضربه آرومی به شونه اش زدم.
_ نترس روی دستت باد نمی کنم.
_ ببینیم و تعریف کنیم.
ساعت یک که برای خوردن ناهار، سالن رو ترک کردیم یه تماس با اکرم خانوم مادر نعیم گرفتم تا ببینم رفته و ناهار بابابزرگ رو داده یا نه. خب از اونجا که کار من از هشت صبح تا پنج بعد از ظهر بود، فرصتی نداشتم برای بابا بزرگ ناهار آماده کنم. واسه همین در ماه یه پولی به اکرم خانوم می دادم و اون اینکارو انجام می داد.
romangram.com | @romangram_com