#بازتاب_پارت_17


_ خب که چی؟ اون دیگه سنش رفته بالا. اینکه دچار فراموشی بشه چیز عجیبی نیست. تو هم بهتره فراموش کنی.

با دردی که نمی تونستم پنهونش کنم، تلخ خندیدم.

_ من حالم خوبه هومن. این چیزی نیست که به خاطرش روزمو خراب کنم و بخوام دوباره بهم بریزم.

_ آفرین همین خوبه.

دست از اون خنده ی بدتر از گریه برداشتم و خیلی جدی گفتم:

_ اما نمی تونم فراموشش کنم تو هم اینو ازم نخواه.

به نشونه ی موافقت سرتکان داد و با مکث کوتاهی دوباره راه افتاد و مشغول بررسی دستگاه های دیگه شد.

زیرچشمی حواسم به ژاله بود که هرچند دقیقه یکبار با گوشیش ور می رفت و مهوش سرپرست بخش با نارضایتی نگاهش میکرد. سقلمه ای به پهلوم خورد و مجبور شدم برگردم و نگامو به نگار که تنها دوست صمیمیم تو کارخونه بود، بدوزم. تنفری که از ژاله تو چشماش می دیدم اونقدر زیاد بود که اگه خودشم می خواست نمی تونست پنهون کنه.

منو که متوجه خودش دید، عصبی زمزمه کرد.

_ چیه از صبح تا حالا بهش زل زدی؟ روتو ازش بگیر، دیدن اون زنیکه کفاره می خواد.

_ اینجوری نگو نگار. تو که ازش چیزی ندیدی.

پوزخندی زد و نگاه کوتاهی به ژاله انداخت.

_ هه... بی حیایی که شاخ و دم نداره. خوبه همه به چشم دیدن چطور اون مردک هیز مدیر مالی کارخونه پشت سرش موس موس می کنه و این نکبتی هم براش دم تکون می ده.

به ما چه آخه. بهتره سرمون به کار خودمون باشه.

نگار لب های خوش فرمش رو برچید و مشغول کار شد. مهوش اومد بالای سرمون و درست همون لحظه ژاله فارغ از صداهای تو سالن از دستگاهش فاصله گرفت وبا تلفن همراهش مشغول صحبت شد. نگام بهش بود و دیدم که رنگ مهتابی صورتش به سفیدی زد و چشمای ماتش با ناباوری به نقطه ی کوری خیره شد.

دستپاچه دور خودش چرخید و گوشه ی مقنعه اش رو مرتب کرد. با دلهره بین بچه ها دنبال مهوش گشت و به محض دیدنش، دوید سمتمون.

_ من باید برم، رضا حالش بد شده.

اونقدر داغون و آشفته به نظر می رسید که حتی مهوش هم تحت تاثیر حال بدش سریع جواب داد.

_ باشه برو، معطلش نکن.

ژاله دوید سمت در و خالد که د رحال ورود به سالن بود مجبور شد خودشو عقب بکشه تا بهش نخوره. اونقدر پریشون به نظر می رسید که انگار جلو پاشم نمی دید. همه مون می دونستیم ژاله شوهری داره که دوساله پرستاریش رو می کنه. یه بیمار قطع نخاعی که تو کماست و زندگی نباتی داره.

وشاید به خاطر همین شرایط و دیدن توجهات بیش از حدلزوم از طرف مهندس توماج مدیر مالی کارخونه، اون حرف ها و نگاه های بد پشت سرش بود.

اما من با وجود همه ی این چیزها دلم براش می سوخت. بدبختی که پلاکارد نیست از آدم آویزون باشه و بتونی همه جا جار بزنی چی می کشی. همین که یکی تو شرایط ژاله باشی و هر روز خدا واسه پس و پیش نفس کشیدن شوهرت نصف عمر شی، بدبختی. حالا این وسط انگ هزار کارکرده و نکرده هم بهت بچسبه عین خیالت نیست وقتی واسه غم و غصه خوردن بهونه به اندازه کافی داری.

romangram.com | @romangram_com