#بازتاب_پارت_16


_ نه شما برین. به سرویس می رسم.

گره اخم نشست بین دوتا ابروش و کلافه گفت:

_ بیا بالا ناز نکن.

ناگزیر سوار شدم و خالد به طرفم برگشت.

_ ببخش پشتم به توئه.

هومن به جام جواب داد.

_ راحت باش داداش ذغال پشت و رو نداره.

با این شوخی هرسه مون خندیدیم و خالد ضربه ی آرومی به سر هومن زد. نگام رو پوست تیره ی دست و صورتش و فکرم هنوز پی حرفای بابابزرگ بود.

نگاه خیره ی هومن از آینه ی جلو باعث شد دست از فکر و خیال بکشم و به خودم بیام.

_ چیزی شده؟

لبخند نامطمئنی رو لبم سبز شد و به نشونه ی نفی سر تکان دادم و از پنجره ی سمت خودم به بیرون زل زدم.

حدود سی دقیقه بعد به محل کارمون که یه کارخونه ی لامپ سازی تو شهرک صنعتی رشت بود، رسیدیم.

تقریبا چهار سالی می شد که به عنوان کارگر خط تولید لامپ های کم مصرف اینجا مشغول به کار بودم. حقوق کافی، مزایا وبیمه و سرویس رایگانی که داشت برای من با اون مدرک دیپلم فنی و حرفه ای خوب که هیچ عالی بود. این کار رو هم از صدقه سری هومن که تکنسین و مسئول فنی دستگاههای اونجا بود، داشتم.

به محض ورود رفتم به اتاق تعویض لباس و مانتو و شالم رو با مقنعه ی کاهویی و مانتوی سبز تیره که یونیفرم مخصوص کارخونه بود، عوض کردم. امروز به خاطر لطف هومن کمی زودتر از بقیه رسیده بودم و تو اتاق جز ژاله که نگاه خوبی بهش وجود نداشت و کارگر های دیگه حرفای جالبی پشت سرش نمی زدن، کسی نبود. اونم که جدا از این صحبت ها کلاً آدم خونگرم و اجتماعی نبود و اگه اون چهره ی قشنگ و دلنشین رو هم نداشت اصلا مورد توجه قرار نمی گرفت.

برای هم به نشونه ی سلام سری تکان دادیم و وارد سالن تولید شدیم. تو این بخش حدود دویست و چهل نفری مشغول به کار بودن و مثل سایر سالن ها بخش تعمیرات خودش رو داشت و این یعنی هومن همیشه در دسترس بود.

بعد زدن ساعت ورود رفتم سر دستگاهم و با چک کردن تعداد نمونه ای که باید تا پایان وقت کاری می زدم، خودمو مشغول کردم.

هومن تو اون فرم سرهمی آبی کاربنی که همیشه ی خدا از جیب شلوارش یه دستکش کار آویزون بود و رو قفسه ی سینه اش عنوان سمتش تو این کارخونه درج شده بود، اومد سراغم و نگاهی به دستگاه انداخت.

_ من هنوز مطمئنم یه چیزیت شده.

نفسمو بادرماندگی فوت کردم و به چشمای کنجکاوش زل زدم.

_ بابابزرگ امروز صبح سراغ تماس منشی دکتر نصیری رو می گرفت.

این موضوعی نبود که هرکسی بدونه. حتی مطمئن بودم بعد اینهمه سال عمه زهرا هم ازش خبر نداشت. فقط من و بابابزرگ و عمه شکوفه و هومن می دونستیم.

چون بدون هیچ پیش زمینه ای گفتم، یه لحظه موند اما بعد با یادآوریش متاثر از حرفم سرش رو پایین انداخت و سعی کرد این قضیه رو کم اهمیت نشون بده.

romangram.com | @romangram_com