#بازتاب_پارت_15
تو یه سینی کوچیک نان و پنیر و یه ظرف توت خشک گذاشتم و با فلاسک چایی که آماده کرده بودم به اتاق بابابزرگ بردم. هنوزم رو تختش دراز کشیده بود و قصد بیدار شدن نداشت.
سینی رو گذاشتم رو میز عسلی کنار تخت و آروم صداش زدم.
_ من دارم می رم کاری باهام ندارین؟
دستش رو به سمتم دراز کرد و من تو هوا گرفتم.
_ امروز چندشنبه است؟
_ شنبه بابابزرگ.
_ منشی خانوم دکتر نصیری تماس نگرفت؟
تموم تنم از شنیدن سوالش یخ بست. بابهت و ناباوری بهش زل زدم. یه چند وقتی بود صبح ها به محض بیدار شدن تا به خودش بیاد حرفایی می زد که مربوط به گذشته و مامانبزرگ و بابا بود اما هیچ وقت پیش نیومد این موضوع رو عنوان کنه.
سست و بی اراده ازش فاصله گرفتم و مثل خواب زده ها نگاش کردم.
_ نه تماس نگرفت.
حتی این جمله رو هم من نبودم که به زبون آوردم انگار یکی دیگه به جام لب زده بود. اتفاقات هفده سال پیش و اون دیدارهای هفتگی مرتب و کاب*و*سی که رو زندگیم سایه انداخته بود، جلو چشمام ردیف شد. امافوری نگاهمو ازشون گرفتم و عقب عقب رفتم.
_ من دیگه باید برم، سرویسم الآن می یاد.
بابابزرگ بی اعتنا به ترسم دست دراز کرد و با بی خیالی از کنار متکا رادیوی جیبیش رو برداشت.
نفهمیدم چطور از اون اتاق بیرون زدم و کفشامو پوشیدم. یا کی کیف و ظرف غذام رو برداشتم و از خونه خارج شدم. حتی حواسم به ساعت نبود. همش تو ذهنم دوتا سوال تکرار می شد. چرا باید بابابزرگ بعد اینهمه سال همچین موضوعی رو یادآوری کنه؟ نکنه حال این روزای من و ترسام اونو هم نگران کرده؟
یه پراید مشکی جلو پام نگهداشت.
_ غرق نشی!
به طرفش برگشتم و هومن و خالد رو لبخند به لب متوجه خودم دیدم. اما انگار حواسم حسابی پرت بود.
_ کجا؟!
_ تو فکرت... راستی سلام.
همزمان خالد سرتکان داد و احوالپرسی کرد. هومن هم خم شد و در عقب رو باز کرد.
_ بپر بالا تا دیرت نشده.
نگاهی به ساعتم انداختم.
romangram.com | @romangram_com